یک پست طولانی غیرADHD  پسند دارم! ولی پست مهمیه، نمیشد خلاصه ترش کنم. شما دیدی سختته، مشکی پررنگ ها رو اول بخون 🙂
من همیشه از  بچگی و به واسطه ماجراهایی که توی زندگیم اتفاق افتاده بود فکر می کردم باید زندگی رو خیلی جدی گرفت تا موفق شد و از پس اتفاق های سخت براومد.

من سال ها با این پترنِ جدی گرفتنِ همه چی زندگی کردم، و خب سیم کشی مغز یک ADHD  این ماجرا رو خیلی هم شدیدتر می کنه، چون روی یک نقطه که فوکوس کنی، توش غرق می شی، و اون میشه همه حیطه توجهت

این جدی گرفتنِ همه چی تبدیل به عادت من شد حتی در کوچک ترین اتفاق ها، و یک زمانی احساس می کردم من مامور ایجاد عدالت و fairness در اطرافم هستند. ( فقط نشان حاکم بزرگ رو کم داشتم 😀 میتیکمان! )

این تمایل داشتن به fairness و عادلانه بودن همه چیز، یکی دیگه از ویژگی هایی هست که بین خیلی بچه های نورودایورجنت مشترکه. اتفاقا خیلی هاشون توی حوزه های مختلف مثل حوزه اجتماعی،  برابری جنسیتی و غیره تبدیل به فعال اون حوزه میشن و خیلی هم موفقن.

اما شاید دلیل اصلی اینه که ما دنیا رو متفاوت می بینیم و بعضی باگ های کوچیک توی یک سیستم به چشممون میاد، که بقیه اصلا فکرش رو نمی کنند، دوست داریم بقیه هم دنیا رو متفاوت ببینند و این قدر دیدشون محدود و نصفه نیمه نباشه.

یا اصلا کمبود دوپامینم تامین میشه وقتی شلوغش می کنم! احساس مهم بودن هم تازه بهم دست میده، یک تریپ این مدلی هم برمیدارم که به و به و به، مردم هم که لایک می کنند و فلان! دوپامینه همش 

مثلا قبلا بابت خیلی از اتفاقات خانوادگی، یا توی دانشگاه یا محل کار، احساس می کردم این اتفاق عادلانه نبود و با دیدگاهِ خیلی محدودی، تصمیم نهایی گرفته شده،و تلاش می کردم تصمیم بقیه رو بهینه تر کنم یا حالا یه مدلی بهشون بگم که آقا این اصل ماجرا نیست و این جوری هم میشه نگاه کرد.

اما حالا که دیگه سی سال از  زندگیم گذشته، کم کم راه و روش های جدید برای زندگی پیدا کردم. هر روز بیشتر به این ایمان آوردم که زندگی یک بازیه و نباید اون رو خیلی جدی گرفت. هر چی جدی تر بگیری، بهت سخت تر میگذره. ( سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت گیر به قول حضرت حافظ)

و خب بیشتر آدم ها خیلی ساده تر و بدیهی تر از اون چیزی که من فکر می کنم دنیا رو می بینند، و توضیح پیچیدگی که دیدگاه من داره، به اون ها کار ساده ای نیست. (کاش این متاورس زودتر یک راه حلی پیدا کنه، بتونی تصویرِ چیزی که تو می بینی رو بذاری جلو طرف)

با کم تر شدن اون آتیشِ جوونیم، کم کم فهمیدم که انرژی من برای ایجاد تغییرات محدود هست و شاید هوشمندانه ترین تصمیمی که توی زندگیم باید بگیرم این هست که از خودم بپرسم این  انرژی رو دوست دارم کجا صرف کنم. ( از همون جملات دکتر سمیعی و شریعتی و اینا که آخرش فهمیدم خودم رو باید تغییر دهم و این صوبتا! ولی نه الکی پلکی ! نشستم باگای مدلم رو در آوردم )

مثلا اگر انرژی امروز من 100 هست، دوست دارم این صد رو بین چه تسک ها و وظیفه هایی تقسیم کنم.

توی اقتصاد یک کانسپت دارند به اسم  هزینه فرصت (Opportunity Cost) ، این جوری نیست که بهای یک چیز فقط پولی باشه که تو برای آپشن A دادی ، بهای اون همه گزینه هایی هست که ازشون صرف نظر کردی.
مثلا اگر آپشن  A  رو خریدی، آپشن B و C و غیره، همشون چیزی هست که از دست دادی.

زندگی هم همینه، اگر مثلا زندگی رو بازی ماریو تصور کنیم، من اگر توی زندگی تصمیم گرفتم که حتما باید رو سر هر چی قارچه بپرم و همه قارچ ها رو از بین ببرم و امتیاز بگیرم، فقط این وسط خودم هی میسوزم و هیچ وقت هم نمیتونم برم مرحله بعد،
میشه آدم از رو قارچ ها بپره و لزوما نابودشون هم نکنه، عوضش میری مرحله بعد و هی بازی جذاب تر میشه. 

خلاصه اش اینکه همه قارچ ها ارزش کشتن ندارند!  ( دکتر سمیعی ! ) 

یکی مثل من که ADHD داره، باید کم کم یاد بگیره زندگی رو جدی نگیره، اینو همه آدم ها باید یاد بگیرند، ولی امثال من باید بیشتر حواسشون باشه
چون این باگ این سیستمه، انرژیت هم فقط تو اون زمانی که داری یک اقدامی انجام میدی تلف نمیشه، بعدش هم کلی فکر و تحلیل بعدی هست که مغزت راحتت نمیذاره. مثلا شاید به خودت بیای ببینی چهار روزه درگیر یک دعوای بی مزه تو توییتری! شما همین رو تعمیم بده به خانواده و کار و هر چی خواستی.

تو اگه بیخودی انرژیت رو گذاشتی توی زمین بازی که اصلا از اول برا تو نبوده، و هی تاکید کردی که نه بقیه دارند اشتباه بازی می کنند و من باید بهشون بگم، هی خواستی رو سر همه قارچ ها بپری، سال ها انرژیت، توی زمینی که برای تو نیست، هدر میره.
 مغزِ تو که اگر فان و جایزه از یک ماجرا گرفته بشه، حوصله اش سر میره، توی این بازی جز شکنجه و اعصاب خوردی چیزی نصیبش نمیشه.
اما میتونی اون ها رو به حال خودشون رها کنی و خودت زمینی رو پیدا کنی که با قواعد بازیش حال می کنی یا  تیم خودت رو توی اون زمین بسازی.

مرز این که کجا واکنش نشون بدی یا ندی هم خیلی انتخاب آسونی نیست. چون مثلا بی خیال بودن نسبت به اطرافم هم ، انتخاب یکی مثل من تو زندگی نیست. ( من اصلا نمیتونم راحت رو صندلیم بشینم! بعد شما می گی بی خیال کل محیط اطراف 😀 )

اما شاید پرسیدن ِاین سوال برای تصمیم های روزمره کمک بزرگی باشه:

{ آیا این در این موقعیت، ضرورتی داره انرژیم رو بذارم یا نه

یا
آیا این قارچ ارزش نابود شدن دارد؟ 😀

یا
کشتن یا نکشتن این قارچ؟  مسئله این است ! }

 

بعضی راه حل های من :

برای یک سری موقعیت های تکراری الگوریتم تصمیم گیری میسازم

به مرور زمان  دارم برای خودم یک سری قوانین مشخص مثل الگوریتم تعیین می کنم که دیگه هر بار انرژیم صرف تصمیم گیری نشه. و دیگه خودم رو وارد بازی ِ فکر کردن که آیا الان اقدامی بکنم یا نه، نشه

به گزینه های از دست رفته فکر می کنم

هر بار که دارم روی یک چیزی انرژی صرف می کنم، تلاش می کنم به این فکر کنم که چه گزینه هایی داره از دستم میره، این انرژی رو مثلا اگر دارم صرف متقاعد کردن فلان آدم می کنم، با همین میزان انرژی چه کارهای دیگه ای رو میشد انجام بدم و الان دیگه نمیتونم چون دیگه فرصت و انرژیش رو ندارم.

تصویر رو بزرگتر می کنم

سعی می کنم یک نگاهِ بلند مدت تر وارد تصمیم گیری هام بکنم، بگم اکی، این واکنش من توی بلند مدت واقعا چقدر اثر گذاره، برای چند نفر؟ اگه اثرش خیلی کم و جزئی هست، بی خیال میشم. ( اینجا معیار کم و جزئی خودش سنجشش آسون نیست، چون گاهی تو مثلا برای یک آدم یک کار کوچیک می کنی و اون مسیر زندگیش عوضش میشه، اینو باید یکم از دید بالاتر چک کرد! خود همین شش صفحه بحث میخواد )

مچ خودم رو میگیرم!

تلاش می کنم با خودم رو راست باشم. یک حساب کتاب راستکی با خودم بکنم، از خودم میپرسم مریم، خدایی الان این کاری که داری می کنی، صرفا به خاطر هیجان لحظه ای و خنک شدنِ دلِ خودته، یا واقعا فکر می کنی اثر بلندمدتی برا یک عده داره. ( اگه اولیه، میگم بهتره بری یک حرکت دیگه بزنی)

با یک سری آدم ها وارد گفتگو نمیشم

به مرور زمان دستم اومده که بعضی آدم ها هدفشون گوش دادن نیست، تهش می خوان حرف خودشون باشه، که بین ما ایرانی ها هم کم نیست.
من وقتم رو برای حرف زدن و گفتگو با کسی می گذارم که احساس کنم یک ارتباط دو طرفه وجود داره، یا اگر هم نداره، حداقل این گفتگو منشا اثری برای آدم هایی هست که برای من مهمند.
اگر واقعا اثرش جزئیه بهتره رها کنم! خودشون از دنیا درس می گیرن، لازم نکرده من معلم بازی دربیارم.

وضعیت آنیم رو تغییر می دم

من بعدا در مورد این بیشتر می نویسم، چون نمی دونید که واسه یک نورودایورجنت چقدر تغییر وضعیت لحظه ای شبیه نون شب واجبه!
آقا شما با همین حواس خودت رو پرت کردن از یک موقعیتی که رو مخته، هم حال خودت رو کلی بهتر می کنی، هم حالِ آدم های دور و برت رو
هم بعدش که به اون موقعیت برگشتی شفاف تر می تونی تصمیم بگیری که آیا ارزش داره این جا واکنشی نشون بدی یا تصمیمی بگیری یا همین که رهاش کنی خودش ماجرا حل میشه و دیگه رو مغزت اسکی نمی کنه.

پادکست خدایی چیز خوبیه، من حواسم رو یا با پادکست پرت می کنم، یا بازی، یا یک برنامه خنده دار، یا یک آهنگی چیزی که خلاصه اون اتفاقه که رفته رو مخم سر و صداش کمتر شه،
تهش هم هیچ کدوم نشد با دویدن سر به بیابون میذارم! بعد دویدن، مغزم خود به خود هورمون هاش بالانس شده!

 

پ.ن 1 : شما علی الحساب یک دور ماریو رو به یاد قدیما بازی کن، قوانین زندگی خود به خود دستت میاد.

SuperMarioPlay.com – Play the original Super Mario Bros game online for FREE

میخوام دوره طراحی کنم با عنوان life coaching based on Super Mario game مخصوص همه دهه شصتی هایی که زندگیشون رو در دهه های مختلف به باد و خاک و غیره دادند! 😀

پ.ن 2: شاید این چیزهایی که من مینویسم، بیشتر به درد کسایی بخوره که تایپ inattentive  هستند تا هایپراکتیو، چون معمولا بچه هایی که هایپراکتیویتیشون فقط فیزیکیه، خیلی درگیر این ماجراها تو مغزشون نیستند.