هیچ وقت فکر نمیکردم، روانم این قدر آشفتگی رو تجربه کنه، اونم بعد از این دو سه سال که این همه زمان گذاشته بودم، به یک مدل مطمئن طوری هم رسیده بودم که آخ بیدی نیستم که با این بادها بلرزه و دیگه همه چی تحت کنترله و این حرفا
ولی همه اتفاقات اخیر این چند ماه، اتفاقات زندگی شخصیم و برگشت کوتاه مدت به شرایط گذشته،به علاوه زیادی مطمئن بودن به خودم سبب شد که روانم به موقعیت آلارم دادن برسه.
نمیدونم چه جوری میشه توصیفش کرد، فقط می فهمم که روان خیلی باهوشه، وقتی در موقعیت خطر قرار میگیره، حتی شرایط فیزیکی بدنت رو هم نغییر میده، جوری که خیلی لحظه ها فکر می کنی داری میمیری، در حالی که شرایط بیرونی واقعا بحرانی نیست.
کودک درونم از بازگشت به گذشته خیلی ترسیده بود، میترسید که بخوام تو همون شرایط قدیم نگهش دارم، همونجایی که آدم ها بهش کلی باید و نباید میکردند، باید نرم های اجتماعی رو رعایت میکرد، آدم ها خیلی باهش فرق داشتند ولی باید وانمود میکرد که اونم مثل اونا هست و یک بچه خیلی عادیه، و برای اینکه دوست داشتنی باشه، باید دوباره یک ماسک رو صورتش میزد و دائم لبخند میزد و ادای آدم خوشحال سازگارها رو در می آورد و مسئله های قدیم همه سرجاش بود.
حمایت واقعی بقیه رو هم نداشت، چون شرایط ظاهریش، از دید بیرونی، روی کاغذ به نظر اکثریت شرایط خوبی بود، پس حق اعتراض نداشت. کسی نبود که فقط دست بذاره رو شونه اش و بگه میبینمت، میشنومت، میدونم جایی که هستی جای آسونی نیست و دمت گرم. تنها رها شد بود به حال خودش وسط یک ناکجا آباد،
با فلش بکی از گذشته و تصویر کاملا مبهمی از آینده مثل رفتن ته یک چاه تاریک وقتی از سفر برگشتم، روزهای زیادی بود که نمیدونستم کجام و دارم چکار می کنم، و چرا همه جا این قدر برام تاریک شده، دیگه مثل قبل نمیخندم، خودمم نمیدونم چمه و حتی کلمه برای توصیفش ندارم
دست خودمو گرفتم و به زور بردم باشگاه، همونجایی که قبلا خوشحال بودم می فهمیدم با همه فضا غریبه شدم، اما با خودم هی حرف زدم، هی باریکلا و افرین بهش گفتم یک وقتایی فقط یک عکس میگرفتم که یادم بمونه اون روزو که از خودم تشکر کنم که هوای خودمو داشتم. گفته بودم اشکالی نداره اگه نتونستی مثل قدیمای خودت باشی، فقط برو و تا جایی که زورت رسید با بقیه گروه انجامش بده، هر جا هم دیدی دیگه نمیشه بیا بیرون
هفته بعدش دست خودمو گرفتم بردم کلاس یوگا. یه جایی، وسط کلاس،با آهنگ تام ادل که داشت پخش میشد، اشکام اومد پایین. دلم برا خودم سوخت که چقدر تنهام، چقدر تنها کسی که دارم خودمم، و چقدر سخته که آدم همش خودش هوای خودش رو داشته باشه.
بعد به بچه درونم گفتم ببین هواتو دارم، ببین میتونم ازت مراقبت کنم، میدونم ترسیدی، میدونم بار سنگینی رو دوشته، اما بیا یکی یکی بذاریمش زمین، همونجا یکم سبک تر شدم
اما همه گذشته ای که یکدفعه برگشته بود و آینده ای که خالی بود، یهویی و یک شبه درست نمیشد
چند روز بعدش با یک نفر اتفاقی حرف زدم، گفت ببین تو داری برای این که حس خوب بودن کنی، هزار تا کار جانبی، برا این و اون میکنی، یک مدت وایسا، تو نباشی هم خبری نیست، اون کارا پیش میره،
اول زندگی خودت رو یکم ساده تر کن، هوای خودتو بیشتر داشته باش راست میگفت،
داشتم برا پیدا کردن معنی زندگیم خودمو جر میدادم و هزار تا کار قبول میکردم که بدون من هم به خوبی پیش میرفت تنها راهش ترمز کردن بود،
از آدم ها هم ناامید شده بودم چون یهویی دور و برم خالی ِخالی شده بود، ولی باز به زور شروع کردم، از آدم های دوری که میشناختم، از جاهایی که حدس میزدم شاید آدمی با علاقه مشترک پیدا کنم، ازشون خواستم منم بازی بدن.
برخلاف همیشه که خیلی کمک گرفتن سختم بود، سعی کردم از ا‌ونایی که آدم های امنی هستن کمک بخوام. نمیگم همه تلاش هام موفق بود، اما مثلا از ده تا تلاشم، دو سه تاش، به اتفاق های ساده خوبی ختم شد که حکم کیمیا رو داشت برای من تو اون برهوتِ احساس بی تعلقی و رها شدگی
یک کم هم سعی کردم روتین های قدیمم یا شرایط هایی که میدونستم توش حس خوبی رو داشتم، ذره ذره برگردونم کم کم دوباره بچه درونم بهم اعتماد کرد، البته هنوز هم‌نمیدونم چقدر، پارت های درونم هماهنگ تر شد و یک ذره از شور زندگیم برگشت
این قصه رو نوشتم تا بگم ماها گاهی تو جاهای سختی از زندگیمون گیر می کنیم، بقیه هم حواسشون نیست و سرگرم کار خودشونن، یا اصلا از درک شرایطی که تو داری باهش دست و پنجه نرم میکنی عاجزن.
جای خیلی سختیه، ولی شاید ا‌ولین نفری که باید دست روی شونمون بذاره و بگه من هستم، خودمونیم. شاید اولین کسی که منتظر آغوش امنش هستیم، خودمونیم.
و یادمون باشه دنیا ما رو به حال خودمون رها نمی کنه، اگر یکم اعتماد کنیم و طلب کنیم که کمک برسه، کم کم مسیر تاریک روشن میشه.
روزهای خیلی عجیبی بوده برام، هنوز هم نمیدونم تموم شده یا نه، یا یهویی برمیگرده یا نه، ولی بدونین که تو این عالم تنها نیستین، هوای خودتونو داشته باشید و کم کم بابا مامان خوبی برای خودتون بشید. و کمک بگیرین حتی کمک های خیلی ساده و کوچیک که شاید یک درصد حالتون رو بهتر کنه.
حال دلتون خوش