شرم احساس گرمی است که در وجود ما می خزد، لانه می کند و ما را به بزرگترین دشمن خودمان تبدیل می کند.

با دیدن ویدئوی جدیدی، دوباره برام موضوع شرم تداعی شد. شرم لایه زیرین خیلی از رفتارهای ماست. این که شاید افسردگی رو تجربه کنی، اینکه شاید همه بگن تو فقط اعتماد به نفست کمه، اینکه شاید خودت رو از خیلی از فرصت ها محروم کنی و بقیه بگن تنبل، با شنیدن این حرفا، کسی درمان نمیشه.

به کسی که پاش لنگه، نمی تونی بگی بدو. به آدمی هم که سال ها شرم رو از کودکی با خودش به دوش کشیده و هر بار بهش اضافه کرده، یک شبه نمی شه گفت، افسرده نباش، قوی باش، اعتماد به نفس داشته باش.

ما سال ها روایت غالب رو شنیدیم. مادری که از اومدن فرزندش به این دنیا ناراحت و افسرده میشه مادر خوبی نیست، مادر باید عاشق تمام عیار می بوده.

من و توی ADHD هم، حالا که تازه بعد از پیدا کردن همدیگه و دیدن شباهت هامون، فهمیدیم خیلی از رفتارهامون با بقیه که متفاوت بوده، دلیلش تفاوت کارکرد مغزمونه، بار سنگینی از شرم رو به دوش می کشیم.

هر بار که یک کار رو به شیوه غیر معمولش انجام دادیم، هر بار که مدل بقیه حرف نزدیم، مدل بقیه فکر نکردیم، مدلی که بقیه از سنمون انتظار دارن رفتار نکردیم، مورد قضاوت واقع شدیم، تمسخر شدیم. پیغام دوست داشتنی نبودن رو دریافت کردیم و زخممون عمیق تر شده.

خیلی هامون ماسک به صورتمون زدیم که شبیه روایت پذیرفته شده باشیم، تا دوست داشتنی باشیم.

پر مهر و محبت ترین پیامی که دریافت کردیم، این بوده که حرف بقیه برات مهم نباشه، خودت باش.

ولی هیچ کس نیومده و قصه ما رو نشنیده. نگفته قصه تو چیه، تو دوست داری دنیا چه جوری باشه. و راستش رو بخوای خودمون هم جرات نداریم بشنویم این روایت رو.

روایت ما شبیه روایت غالب نبوده و نیست و این درکش برای بقیه سخته.

بیشتر آدم ها هم حاضر به شنیدنش نیستند، چون فهم جهان دیگری از عهده هر کسی بر نمیاد.

شرم حس عمیقی هست که در وجودمون رخنه کرده و این زخم عمیق با حرف های انگیزشی بهبود پیدا نمی کنه.

ما آدم های امن، محیط امن، و دوستان همدلی رو لازم داریم، که ما رو همون مدلی که هستیم، بشنوند، ببینند، و دوست داشته باشند.

طول میکشه ساختن دوباره همه این ها بعد از این همه سال، اما خودمون که خودمون رو داریم.

حس های خودمون رو به رسمیت بشناسیم، و اجازه بدیم کودکی که سال ها برای محافظت از خودش، خودش رو قائم کرده، بیرون بیاد و جرات کنه حرف هاش رو بزنه. کمترین کاری که می تونیم بکنیم شنیدن حرف هاش بدون قضاوته، درک حس هاش بدون ترسیدنه،

و زمان، زمان بدیم بهش. شاید اولش خشمگین، عصبانی یا غمگین ظاهر بشه، ولی اگر بهش کمک کنیم و بهش اعتماد کنیم و بهش فرصت بدیم، میتونه از نو دوباره جون بگیره.