این کشنده ترین جمله ای بود که سال ها من رو از تشخیص درست دور نگه داشت.

مرز باریکی هست بین افتادن در تله قربانی بودن یک تشخیص و  یا تله انکار کردن، همیشه توضیح این قسمت ماجرا برام سخت بوده

خواننده های این جا میدونن که من همیشه دوست دارم قاب مثبتی از نورودایورجنت بودن به آدم ها نشون بدم تا گرفتار لیبل هایی که پر از ناامیدی هست نشن.

گرفتن لیبل ADHD اصلا ساده، آسون و خوشایند نیست. اصلا اسم مزخرفی رو از روز اول انتخاب کردند.

اون سمت ماجرای نشون دادن جنبه مثبت ماجرا، اینه که گاهی اگر در اون زیاده روی بشه، ما یادمون میره که با خودمون مهربون باشیم و کمی تو دنیایی که برای نورودایورجنت ها طراحی نشده با خودمون مدارا کنیم و بعضی از نقطه ضعف هامون رو بپذیریم. 

شما نمی تونی به کسی که چشمش ضعیفه، عینک ندی، و بهش چهار تا جمله انگیزشی تحویل بدی و بگی بخون. میگم بخونننننن. مهم نیست سرش چقدر داد بزنی، این بنده خدا با زور و فشار چشمش بی نیاز به عینک نمی شه. 

یک نفر روی ویلچره، مهم نیست چقدر سرش داد بزنی بدو، طرف کلا نمی تونه بلند شه، چه برسه به این که بدوه.

یکی مثل من هم که ساختار مغزش متفاوته. خیلی وقت ها تو فکر خودش گیر می کنه ، به راحتی نمی تونه بین پروژه های مختلفی که داره سوییچ کنه، گاهی کلا گیج و گم میشه و بعضی وقت ها هم که بار روی دوشش خیلی سنگین میشه، یادش میره که با خودش مدارا کنه.

بدبختی هم اینه که وقتی به آدم عادی ها دردهات رو می گی، چون هیچ درکی از چیزی که توی کله ات میگذره ندارن، فوری میگن همه همینن. همه مشکل دارند. اینا که چیزی نیست.

اما این انکار به تو خیلی کمکی نمی کنه. شاید در کوتاه مدت التیام بخش باشه. بگه اکی همه سختی دارند دیگه ( که واقعا هم دارند. ) اما وقتی همه این کوچیک کوچیک ها روی هم جمع میشه، گاهی یک نقطه ای میرسه که آدم میشکنه. چون مرحله پذیرش اون تفاوت رو رد نکرده.

سیستم روان آدم خیلی پیچیده و باهوشه. این مدلی کار نمی کنه که با حرف انگیزشی، بتونی راضیش نگه داری، اگر باری که بهش وارد می کنی، متناسب با تواناییش نباشه و بهش دائم بی توچهی کنی، یک جا بالاخره از پا می اندازتت، بدون این که حواست باشه.

برای همین هم یکی از کارهای مهمی که ما باید در حق خودمون انجام بدیم، همین مانیتور کردن وضعیت و اوضاع و احوالمون هست. توجه کردن به احساساتمون هست و زمان هایی از زندگیمون که باری که روی دوشمون هست، کول کردنش بیشتر از توانایی ماست.
چون گاهی اون قدر گیج و گم هستیم، که یک دفعه به خودمون میایم، می بینیم دیگه بیشتر از این جا نداره این سیستم برای فشار وارد کردن. اون لحظه دیگه سخته جمع کردنش.

باید حواسمون باشه که به موقع کمک بگیریم. 

حواسمون باشه که مهربونی با خودمون رو در الویت بگذاریم و به صدای خود درونمون گوش کنیم.

ما ها خیلی کمال طلبیم، حواسمون باشه این کمال طلبی، بار اضافه روی دوش این سیستمی که دائما از جهت های مختلف تحت فشاره نگذاره.

اگه دارو لازم داریم، حتما بریم دنبالش و از امتحان کردنش نترسیم.

دنبال راهکارهای موقت بودن برای بعضی وقتا بد نیست، اما یادمون باشه اگر این روش همیشگیمون هست، یک جا بالاخره از پا می اندازتمون و برای رنجی که داریم و سال های زیادی که با این ماجرا دست و پنجه نرم کردیم و نمی دونستیم چیه، زمان بگذاریم و بار این رنج رو کم کم زمین بگذاریم.

تراپی رو جدی بگیرین. کسی که دیر تشخیص گرفته، باید برگرده و یک لیبل یک سری از داستان های زندگیش از بچگی مثل تنبلی، لوس و ننر بودن، بی حواس بودن و غیره رو درست کنه.

خلاصه اش این که با خودمون باید خیلی مهربون باشیم و هوای اون بچه ای که سال ها بهش بی توجهی شده و تحث فشار بوده رو باید داشته باشیم.

این به معنی احساس بدبختی کردن و قربانی بودن نیست. اما انکار کل ماجرا و تفاوت هامون هم بهمون کمک نمی کنه.

بازم میگم، مرز ظریفیه بین موندن در تله قربانی بودن یا موندن در تله انکار

اما پذیرش اون چیزی که دقیقا هستیم و کشف نقطه قوت ها در کنار نقطه ضعف هامون کمکمون خواهد کرد که به خودمون که سال ها در رنج فهمیده نشدن و درک نشدن بوده، کمک کنیم.

زخم هایی که در این سال ها با خودمون حمل کردیم رو التیام بدیم و با سعی و خطا و کمک گرفتن از منبع هایی که در دسترسمون هست، کمک کنیم قلق این سیستم بیشتر دستمون بیاد و ورژن بهتری از خودمون بسازیم 

 و مهم تر از همه شفقت نسبت به خودمون رو تمرین کنیم.