اولین بار معرفی کتاب “سرسختی“ را در صفحه یک آدم سخت کوش دیدم. کتاب سرسختی در حوزه self-help یا همان خودیاری است. انتخاب کتاب در این حوزه کار چندان ساده ای نیست. بماند که علاقه داشتن به یک کتاب سلیقه ای است، اما در این زمینه تا دلتان بخواهد کتاب انگیزشی زرد داریم، کتاب هایی با فرمول های جادویی، که بعد از پایان کتاب ما می مانیم و حوضمان.
بعضی وقت ها هم این کتاب ها بد نیستند، به هر حال شاید انگیزه و حال خوب بیاورند، ولو شده برای ساعاتی اندک. برای همین هم در مورد کتاب های این مدلی وسواس دارم، این که آیا وقت و زمانی که برای این کتاب می گذارم می ارزد یا نه.
و خب، در مورد این کتاب می ارزید، حتی اوایلش شروع کردم به خواندن ترجمه فارسی، و از یک جایی بعد مطالبش آن قدر برایم جالب بود که کتاب را به انگلیسی خواندم و البته خیلی قسمت ها را هم شنیدم. کتاب سرسختی توسط خانم سمانه سیدی ترجمه شده و نشر نوین آن را منتشر کرده است، ترجمه کتاب هم به نظرم کیفیت خوبی داشت.
کتاب سرسختی قرار است از کدام فرمول جادویی رونمایی کند؟
نویسنده کتاب ، آنجلا داکورث استاد روانشناسی دانشگاه پنسلیوانیاست. جایزه مک آرتور که جایزه نبوغ هم نامیده می شود را در سال 2013 از آن خود کرده است. آنجلا پیش از این معلم ریاضی مدرسه بوده است. و بله چه نابغه ای.
اما در این کتاب، او به جای این که از راز قورت دادن قورباغه، پرواز روی آب ، شکستن رکورد دو در 15 ثانیه و این ها سخن بگوید، از سرسختی صحبت می کند. چیزی که او آن را رمز موفقیت آدم های متفاوت می داند.
بعد از این همه سال که برای ما از تلاش گفته اند، خیلی از ما هنوز هم که هنوز است یک جایی در دلمان باور داریم که استعداد خیلی مهم است. خیلی خیلی هم مهم است.
حتی اگر به روی خودمان نیاوریم، باز هم در خیلی از ارزیابی هایمان نسبت به آدم ها، وزن زیادی برای این فاکتور در نظر می گیریم. و بارها شده که در دلمان بگوییم که کاش من هم مثل فلانی این قدر با استعداد بودم، کاش من هم فلان استعداد را داشتم.
اگر تا به حال این جملات را از خودتان نشنیده اید، که هیچ، خوش به سعادتتان، اما اگر مثل من هنوز هم در مواجهه با خیلی از آدم های موفق، فوری فکرتان به سمت نبوغ و استعداد این آدم می رود، بد نیست که این کتاب را بخوانید.
شاید بد نباشد ابتدا به معرفی آدم های مهم از کتاب سرسختی نگاهی بیندازیم.
فصل اول کتاب سرسختی : ظهور
موضوع تحقیقات آنجلا به عنوان یک دانشجو که تحققات در حوزه روانشناسی موفقیت را شروع کرده بود، ابتدا با این سوال ها شروع شد.
- برترین افراد حوزه کاری شما چه کسانی هستند؟
- آن ها چگونه اند؟
- فکر می کنید چه چیزی آن ها را خاص کرده است؟
بعضی خصوصیاتی که او در تحقیقاتش پیدا کرد مربوط به همان حوزه خاص بود، مثلا علاقه به ریسک مالی در مورد تجارت، اما در میان این تفاوت ها، شباهت های جالبی هم میان گروه های مختلف مثل تجار، وکیلان، هنرمندان، محققان و افراد مختلف از حوزه های دیگر ظاهر شد.
اکثر افراد صرف نظر از حوزه کاری، خوش شانس و با استعداد بودند. اما داستان موفقیتشان در همین جا خلاصه نمی شد.
داستان های زیادی از افراد با استعدادی در این میان دیده می شد، آدم هایی که پیش از آن که توانمندیشان را بشناسند، در کمال تعجب همگی کارشان را ترک کرده بودند یا علاقه شان را از دست داده بودند.
ظاهرا علاوه بر استعداد فاکتور دیگری هم مهم بود، پشتکار بعد از شکست
ظاهرا این آدم ها عزمی جزم و رام نشدنی داشتند. و این ترکیب اشتیاق و پشتکارشان بود که آن ها را تبدیل به افرادی خاص کرده بود. چیزی که در این کتاب آنجلا نام آن را سرسختی گذاشته است.
آنجلا بعد از یافتن این موضوع به سراغ پیدا کردن معیار سنجش سرسختی می رود، چیزی که آزمون مستقیمی برای سنجش آن وجود ندارد.
آنجلا تلاش کرد تا با ترکیب سوالاتی که در مورد اشتیاق و پشتکار بودند، سرسختی دانش آموزان را بسنجد، دانش آموزانی که بعد از آزمون های دشوار، وارد برنامه هیولا در آکادمی نظامی آمریکا می شدند، افرادی که جز بهترین ها بودند، و از هر پنج نفر، یک نفر برنامه را قبل از تمام شدن ترک می کرد. برنامه ای که همه مهارت های ذهنی، جسمی، نظامی و اجتماعی افراد را به چالش می کشید.
آن هایی که این برنامه را با موفقیت می گذراندند چه کسانی بودند؟
نتیجه ای که آنجلا از این مصاحبه ها بعد از چند سال به دست آورد جالب بود. میزان استعداد یک دانشجو هیچ ارتباطی به سرسختی اش نداشت .
در این کتاب آنجلا به سراغ این پرسش می رود که ” چرا استعداد ضمانتی برای سرسختی نیست؟” ، معیاری که به پیشگوی قابل اعتمادی در مورد ماندن افراد در برنامه هیولا تبدیل شد.
فصل دوم کتاب سرسختی : نگذارید استعداد حواستان را پرت کند
آنجلا پس از ترک شغل خود در شرکت بزرگ مکینزی، معلمی را آغاز کرد. او خودش در این فصل اعتراف می کند که در ابتدای تدریس انتظار داشت کسانی که استعداد برتری در ریاضیات دارند، در امتحان ها هم عملکرد بهتری داشته باشند، در حالی که در طی این مدت متوجه می شود، نمره خیلی از دانش آموزانشان خلاف انتظار اوست.
برخی از با استعدادترین شاگردهایش نمراتی عادی می گرفتند، و بالعکس عملکرد برخی از دانش آموزان عادی در امتحانات فراتر از انتظار او بود.
ظاهرا استعداد تضمین کننده موفقیت نبود. بعد از چندین سال تدریس آنجلا مسیر زندگی خود را تغییر داد تا این راز را کشف کند. او تصمیم گرفت روانشناس شود.
او مثال های مختلفی در این فصل از آدم ها می آورد. و اما چیزی که در مورد اعتقاد آدم ها در مورد سخت کوشی پیدا می کند جالب است. آمریکایی ها در نظرسنجی ها در مورد استخدام یک کارمند، سخت کوش بودن را پنج برابر بیشتر انتخاب می کنند. اما تحقیقات نشان داد که در عمل زمانی که افراد به عنوان یک استعداد برتر معرفی می شدند، به مراتب شانس بیشتری از یک فرد سخت کوش داشتند.
این تحقیقات دیدگاه مبهم آدم ها در مورد تلاش را آشکار کرد. شاید آدم ها از صمیم قلب برای تلاش ارزش بیشتری قائل باشند، اما هنگامی که پای انتخاب در میان است، استعداد برگ برنده است.
“تعصب استعداد ذاتی” یک خطای شناختی است. یک پیش داوری پنهان در مورد استعداد
آیا استعداد چیز بدی است؟ نه، توانایی صعود سریع از منحنی یادگیری هر مهارتی چیز خوبی است، و چه دوست داشته باشید یا نه، بعضی از ما این کار را بهتراز بقیه انجام می دهیم.
اما چرا تمرکز بر استعداد ذاتی آدم ها بد است؟ تمرکز بر استعداد، توجه ما را از چیز دیگری دور می کند، چیزی که حداقل به اندازه استعداد مهم است، یعنی تلاش
فصل سوم : تلاش دو برابر حساب می شود.
صفحات روزنامه ها و تیترها پر است از کلمه استعداد. انگار ما آدم ها دوست داریم تا کسی به موفقیتی می رسد، به او برچسب نابغه بزنیم.
همه ما عاشق سحر و جادو هستیم.
ساده ترین قضاوت در مورد یک نفر که به موفقیت رسیده است، تمرکز بر استعداد ذاتی اوست.
در حقیقت استعداد ذاتی رمزآلود به ما اجازه می دهد عقب بکشیم و خیال خودمان را راحت کنیم.
ما دوست داریم موفقیتمان یک باره و کامل شکل بگیرد. رمز و راز را به معمولی بودن ترجیح می دهیم.
اما افراد بزرگ زیادی هستند که استعداد ذاتی کمی داشتند، آن ها بزرگی را به دست آورند و خودشان نابغه شدند، کسانی که مثل یک استاد کار ماهر ابتدا یاد گرفتند قطعات را چطور بسازند، آن ها پیش از ایجاد یک کل بزرگ، زمان زیادی را صرف این کار کردند، آن ها از انجام کارهای کوچک و ثانویه بیشتر لذت می بردند تا ایجاد یک کل خیره کننده.
در نهایت آنجلا راه رسیدن به موفقیت را به شکل زیر ترسیم می کند.
در نظریه او استعداد یعنی این که وقتی تلاش می کنید، مهارت هایتان چقدر سریع رشد می کنند، اما موفقیت زمانی اتفاق می اقتد که از این مهارت ها با تلاش خودتان استفاده کنید. تلاش دو بار در این محاسبات ظاهر می شود و نه یک بار.
تلاش هم مهارت را می سازد، هم آن را بارور می کند.
چقدر اتفاق می افتد که افراد مسیری را شروع کنند و سپس آن را رها کنند، چند نفر از ما قول می دهیم برای همه دوستانمان گرمکن ببافیم اما قبل از این که میل ها را زمین بگذاریم، تنها موفق می شویم یک نصفه آستین ببافیم، در مورد تصمیم های دیگرمان برای باغچه گیاهان، رژیم غذایی و … هم همین طور.
چند نفر از ما کار جدیدی، پر از هیجان و با اهداف خوب شروع می کنیم، و با رسیدن اولین مانع واقعی در مسیر پیشرفتمان، آن را کاملا رها می کنیم؟
اکثر ما کارهایی را که شروع کرده ایم خیلی زود و مکرر ترک می کنیم.
ویل اسمیت می گوید: ” جدا کردن مهارت و استعداد، یکی از بزرگترین سو تفاهم ها برای کسانی است که می خواهند بهتر شوند، افرادی که رویایی دارند، شما استعداد را ذاتا دارید، اما مهارت با ساعت ها و ساعت ها و ساعت ها تلاش روی هنرتان به دست می آید. “
در متن کتاب در مورد همه این گفته ها، مثال های جالبی وجود دارد، مثال هایی از افرادی که این فرمول را در زندگیشان به کار بسته اند، سعی می کنم که خلاصه ای از فصل های بعدی را در یک پست دیگر بنویسم.
سلام ممنونم خیلی عالی بود چقدر خوب خلاصه کردید منسجم و روان. قسمت دوم آن رو پیدا نکردم.باز هم سپاسگزارم
ممنونم از لطفتون، راستش نرسیدم و خب فکر کردم اون قدری هم این خلاصه خوب نبوده، چون کامنتی درباره اش ندیدم، اگه فرصت شد حتما بخش بعدی رو هم می نویسم.
سلام . ممنون از مطالب خوبی که مینویسید . موفق باشید