چند روز پیش یکی از دوستانم پرسید حالت چطوره، گفتم این روزا خیلی درگیرم ولی حالم خوبه. من تو این چند هفته هر روز که بیدار می شدم چشم میدوختم به کامنت هایی که آدم ها برام گذاشتند و تک تک کلمه ها و جمله هاشون برام امیدبخش بود.

من خیلی از تبریک های نوروز خوشم نمیاد، اما امسال بهترین پیام های تبریک سال جدید رو گرفتم. من هنوزم باورم نمیشه که صدای من به خلوت آدم ها راه پیدا کرده و اون ها با شنیدن این داستان نور امیدی در دلشون روشن شده.

از عجیب ترین پیام هایی که گرفتم پیام  آدم هایی بود که می گفتند با شنیدن پادکست به گریه افتادند.

من می دونم این گریه چقدر در عین غم، شادی بخشه. وقتی که پس از سال ها کسی داره از رنج و دردی حرف میزنه که با تو و در تنهایی تو بوده.

و حس عجیبیه از این که تو این جهان پرسرعت و غریب که بیشتر آدم ها حالشون خوب به نظر میرسه، تو یکباره می بینی تنها نیستی.

من بارها و بارها پیام مادری که برام نوشته بود بعد از یک ماه سرگردونی به پست وبلاگ من رسیده و حالا کمی امیدوار شده رو خوندم و هزار بار به مادر خودم که کیلومترها ازش دورم فکر کردم، که چقدر در همه این سال ها تنها بوده و از ندونستن دلیل رفتارهای من و خیلی از عواقبش در خلوت خودش غصه خورده و فکر کرده مامان خوبی نبوده.

روزی که داستانم رو برای وحیده فرستادم، گفت حاضری خودت بیای راجبش حرف بزنی، با این که از عواقبش میترسیدم، گفتم آره، چون دوست ندارم دردی که من کشیدم رو کسی بکشه، شاید اگر کسی در این باره بدونه، این دانستن در نقطه زودتری از مسیر زندگی، بتونه بهش کمک کنه.

من خیلی خوشحالم که داستانم رو با آدم ها شریک شدم. و نمی تونم میزان این شادمانی رو با کلمه ها وصف کنم.

دو سال پیش وقتی مستند توران میرهای رو میدیدم این جمله درخشان در ذهن  من موند که غم بزرگ رو باید به کار بزرگ تبدیل کرد.

من هنوز کار بزرگی انجام ندادم اما خوشحالم که از داستانم با آدم ها حرف زدم، خوشحالم خیلی از آدم ها زیر پادکست یا در وبلاگم داستانشون رو برام نوشتند. رنج رو اگر تقسیم کنی کم میشه و خوشبختی رو اگر تقسیم کنی چند برابر.

هنوزم میدونم که این مسیر طولانیه و تازه اول راهه. اما خواستم این جا هم بنویسم و یادم بمونه و باز هم تشکر کنم از همه آدم هایی که اومدند و برام نوشتند.

چند هفته پیش وقتی با تراپیستم حرف میزدم گفتم من از این که نه به کامیونیتی اینجا احساس تعلق دارم و نه به جایی که ازش اومدم غمگینم. انگار که جزئی از ناکجاآباد هستم.

تعلق نداشتن از بزرگترین دردهای جهانه.

اما حالا میدونم که دیگه تنها نیستم  و میدونم که میشه آدم ها رو بهم متصل کرد حتی اگر حلقه این اتصال رنج باشه.

باز هم هزار بار ممنونم از همه آدم هایی که به روش های مختلف بهم پیام دادند، برام از قصه شون گفتند یا دوست داشتند که تو این مسیر کمک کنند.

امیدوارم به زودی با هم بتونیم کارهای بزرگی بکنیم.

به قول وحیده دلم روشنه.

حالا دلم هزار بار روشنه.

و شاید خیلی شعارگونه باشه اما عمیقا خوشحالم به خاطر همه رنج هایی که این سال ها کشیدم، رنج هایی که به من قدرت داد تا رنج آدم ها رو به خوبی درک و تجربه کنم، و همه تلاشم رو بکنم تا حتی ذره ای هم که شده از غمشون کم کنم.