امروز دوستم از من پرسید برای فلانی دلتنگ هم  می شوی؟ گفتم :”دلتنگش می شوم اما جنس این دلتنگی از جنس فقدان نیست، آزاردهنده نیست، اگر چند ماه هم نبینمش خیلی اتفاق خاصی نمی افتد.”،  از حرفم تعجب کرد، گفتم من بیشتر دلتنگ کسانی می شوم که اگر نباشند میدانم به خاطر نبودشان چیزهای زیادی از دست داده ام، آدم هایی که از پی هم نشینی و معاشرت با آن ها، بسیار از آن ها آموخته ام، و یا حداقل شنونده خوبی بوده اند، زمانی که حرفم را به آن ها می زدم خیلی نیاز به توضیح دادن فراوان و آوردن بند و تبصره نداشته ام، تا منظور خودم را به طور کامل برای آن ها بیان کنم، با آن ها راحت و روان درد دل کرده ام، و شاید نیازی نبوده ابتدا الفبای فکریم را برایشان توضیح بدهم، جوری که اصل حرفم این میان گم شود، و در پله بالاتر بعضی از این ها علاوه بر داشتن ویژگی های یک شنونده خوب، راهنماهای خوبی هم بوده اند. علاوه بر این دلتنگ کسانی می شوم که هر چند نگاهی کاملا متفاوت با من نسبت به خیلی از اتفاقات اطرافشان دارند، اما با آن ها که صحبت می کنی، درعین همه این تفاوت ها، تصاویری را برای تو ترسیم می کنند که تو شاید هرگز به آن ها توجه نکرده ای، حتی لمس این تناقض ها و تفاوت ها از نگاهی بالاتر، می تواند شیرین و لذت بخش باشد. من همچنین  دلتنگ کسانی می شوم، که می دانم بودنشان سرچشمه تلاش و انگیزه در من است، مسیر زندگی شخصیشان تا حدی مشخص است، خیلی کاری به حرف این و آن ندارند، راه خودشان را پیدا کرده اند و همان را ادامه می دهند. آدم هایی که می دانم محور مختصاتشان را برای خودشان مشخص کرده اند و من هم بالاخره می توانم نقاطی از اشتراک با آن ها پیدا کنم، اما تا حد زیادی اطمینان دارم که این آدم ها دائما دچار نوسان یا رفتارهای تکانشی نیستند، اگر حرفی می زنند می توانی روی گفته شان تا حد خوبی حساب کنی، حداقل در دلت می دانی که تکلیف این ها با خودشان روشن استگاهی هم پیش می آید دلتنگ نزدیکانم شوم، آن ها که خویشاوندی و محبت سبب هم صحبتیمان بوده است، اما می دانم که این نوع پیوند نمی تواند از حدی عمیق تر شود، پس بعید است زیاد هم دلتنگشان بشوم. دوستشان دارم، زمان دیدنشان هم خوشحال میشوم، اما همان سالی چند بار و نه بیشتر.