بعضی وقت ها که حوصله هیچ کاری را ندارم به کتاب هایم تفال میزنم، مثل گرفتن فال حافظ. البته گاهی هم که در کتابفروشی پرسه می زنم و کتاب خاصی هم مدنظرم نیست به سراغ فال گیری با کتاب ها می روم تا کتابی پیدا شود که احساس کنم در آن لحظه باید آن را بخوانم. در این مواقع موضوع کتاب ها اهمیت زیادی ندارد. صفحه ای از کتاب را باز می کنم و با همان ذوق و شوقی که آدم ها سراغ بخت و اقبالشان را از حافظ می گیرند، من هم به دنبال پیامی متناسب با آن لحظه ها برای خودم در میان سطرهای کتاب می گردم.

چند وقت پیش یک نفر کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو را به من داد و گفت این کتابت دست من بوده است. حافظه ماهی گونه ام چیزی یادش نمی آمد و اصلا روحم هم خبر نداشت که کتابم دست اوست. سال ها بود آن کتاب را فراموش کرده بودم. صفحه اول کتاب را که باز کردم دیدم با خط خودم نوشته ام خریداری شده در سال 85 و جالب تر از آن این که نوشته بودم، از طرف خواهرم به مناسبت تولدم.

یادم افتاد آن سال به خیلی ها هدیه های دلخواهم را سفارش داده بودم. سال اول دبیرستان بودم و از این کارها زیاد می کردم. فامیل بنده خدا هم به حرفم گوش می کردند، البته جای شکرش باقی است که فقط به نزدیکان چنین سفارش هایی می دادم. یادم هست چون آن زمان خواهرم کوچک تر از این حرف ها بود که خودش بتواند برود و کتاب  را بخرد،  زحمت خریدنش را هم خودم کشیدم، تا شب به من آن را هدیه دهد. یک چنین بچه قانعی بودم من  🙂 .

موضوع کلی کتاب را به خوبی به خاطر داشتم و البته کلمه کلیدی آن کتاب که دائما در آن تکرار می شد، ” افسانه شخصی”. خلاصه این که آن شب با خودم گفتم فالی هم با این امانت بازگردانده شده بگیرم. صفحه جالبی آمد که دوست دارم برای خودم این جا ثبتش کنم.

حالا که ده سال از آن روزها گذشته بود، خیلی چیزها را از مسیری که در این سال ها طی کرده بودم به من یادآوری می کرد. شاید هم اشاره و راهنمایی بود برای ادامه مسیرم در آینده. هر چه بود همان طور که خیلی ها اعتقاد به لسان الغیب بودن حضرت حافظ دارند، من هم گاهی به بعضی از صفحات کتاب ها ایمان می آورم و از علم غیبشان شگفت زده می شوم. پیامی را برایم به همراه داشت که شاید در لحظه های کنونی زندگیم باید از زبان کسی آن را می شنیدم و چه زبانی شیواتر از زبان یک کتاب قدیمی.

یک روز زیبا جوان کتاب ها را به انگلیسی بازگرداند.

مرد، متوقعانه پرسید: “خوب، چیزهای زیادی آموختی؟” نیازمند هم صحبتی بود تا بتواند هراس از جنگ را فراموش کند.

” آموختم که جهان روحی دارد، و کسی که این روح را درک کند، زبان همه موجودات را می فهمد. آموختم که کیمیاگران بسیاری افسانه شخصی خود را زیسته اند و سرانجام روح جهان، حجر کریمه، و اکسیر جوانی را  کشف کرده اند.

اما فراتر از هر چیز، آموختم که این چیزها آن قدر ساده هستند که می توانند روی یک زمرد نوشته شوند. “

انگلیسی نومید شده بود. سال ها مطالعه، نمادهای جادویی، واژه های دشوار، ابزارهای آزمایشگاهی، هیچ کدام تاثیری بر این جوان نگذاشته بودند. فکر کرد:

روحش باید بدوی تر از آن باشد که بتواند این را درک کند

کتاب هایش را پس گرفت و در کیسه های آویخته به شترش گذاشت.

گفت : ” به کاروان تان بازکردید. آن هم هیچ چیز به من نیاموخت.”

جوان به تماشای سکوت صحرا و غبار برخاسته از سم ستوران بازگشت. نزد خود تکرار کرد: “هرکس شیوه آموختن خودش را دارد. و شیوه او شیوه من نیست. اما هر دو در جست و جوی افسانه شخصی خودمان هستیم و برای همین به او احترام می گذارم.

 

پ.ن: این قسمت از کتاب کیمیاگر، به ترجمه آرش حجازی  از نشر کاروان است.