سلام، خیلی وقته اینجا ننوشتم، چون سال گذشته برای خودم بسیار سخت و پر از سردرگمی بود. من وقتی این تجربه رو دارم سعی می کنم کمتر برم بالای منبر و توصیه کمتر کنم. الان هم این پست رو نمیذارم که به کسی توصیه بکنم. فقط خواستم تجربه ام رو از این چند سال به اشتراک بگذارم. راستش هیچ راه حل نهایی برای ADHD وجود نداره. اگر هم راه حلی باشه، قسمت اول پذیرشش هست.
اگر انگلیسیتون خوبه، حتما پادکست هابرمن با دیویدگاگینز رو گوش بدید. خیلی از ما خسته میشیم. میبریم. پدرمون در میاد. چون می بینیم بقیه مثل آدم دارند زندگی می کنند، با قوانین دنیا کنار میان، پیشرفت می کنند. اما مغز ما نه با قوانین دنیا کنار میاد. نه یک جا ساکت میشینه. نه کارهاش رو به انتها میرسونه.
راستش من امسال دوباره یک پروسه طولانی رو طی کردم، تا باز به این نتیجه برسم که آقا بی خیال دوستای قدیم و خانواده ام و همه اون هایی که دارند بهم پند و توصیه می کنند. این راه حل ها برای من کار نمی کنه. چاره ای ندارم تا اولا از یک متخصص کمک بگیرم تا ذره بین بندازم روی گذشته، ببینم من کی بودم، کجام الان، دارم چه کار می کنم. و این که یک مدت صدای بقیه رو، توصیه هاشون رو، دلسوزی هاشون که برای من کار نمی کنه رو نادیده بگیرم و به صدای حس های درونم گوش کنم. ببینم این داخل که پر از این همه آشوبه چه خبره، چرا این قدر خسته است. چرا این قدر عصبانیه، چرا این قدر خشم داره.
بخشی از این حس های پردازش نشده مربوط میشه به گذشته من، و بخش زیادیش هم مربوط میشه به پذیرفته نشدن تفاوت من و سرکوب شدن همه حس هایی که دارم. مثل این که من دوست دارم با صدای بلند مثل یک بچه بخندم اگر از یک چیزی خوشحال میشم و کسی بهم تذکر نده که مثل بزرگسال ها رفتار کن. من دلم میخواد اگر از کسی ناراحتم خیلی مستقیم برم بهش بگم، بدون این که مجبور باشم با سیاست های بزرگسالی، حس های واقعیم رو مخفی کنم و ماسک بزنم. مغز من مدلی طراحی نشده که یک سری پیچیدگی های دنیای آدم ها رو بفهمه، که چرا اینا این مدلی رفتار می کنند، چرا ساده و سرراست حرفشون رو نمیزنن، چرا باید خیلی فکر کنم که چی میگم و چی نمیگم. چرا باید ماسک داشته باشم!
من با همه این حس ها خیلی دست و پنجه نرم کردم. و تهش دیدم بسه دیگه. خسته شدم. نمیخوام به هر قیمتی دوستام رو نگه دارم. لازم نیست از خانوادم انتظار داشته باشم که بفهمن چی میگن. اونا اگه میفهمیدن که من بچگی سالمی داشتم و وضع الان این نبود. یک مدت باید این تنهایی رو قبول کنم. از آدم ها انتظار تغییر نداشته باشم اما خودم رو که دارم. حداقل خودم به صدای خودم گوش بدم.
چیزی که جلسه تراپی به من یاد داد این بود که درسته من این ها رو در دنیای بیرون می بینم، اما متاسفانه همه این صداها درونی شده، همه صداهای قضاوت گر، صداهایی که من رو مجبور می کنه ماسک بزنم، صدایی که دائم بهم میگه چته، بسه دیگه، عادی باش، فقط بیرون نیست. این صداها درون من و در ناخودآگاه من وحشتناک بلنده. مسئله فقط دوستام و آدم های اطراف نیستند. من چون سال ها نمی دونستم چه خبره، و فکر می کردم اونا درست می گن و منم که بدم، حالا همه این صداها بخشی از من شده و زمان میبره که من بشینم و این صداها رو بشنوم، بفهمم که چه جنگی در درون من هست. و چقدر پارت هایی از وجود من با هم دعوا دارند و با هم در صلح نیستند. و نشستم و به این صداها گوش دادم.
بچه بی پناهی رو در درون خودم پیدا کردم که یک بخش از درونم با یک لباس مهربون و به ظاهر خردمند و دلسوز دائم بهش دستور میداد، چه خبرته، فکر می کنی کی هستی، چرا این همه عجیبی، چرا ساکت نمی شینی، چرا این قدر ماجرای جدید راه میندازی، چرا مثل بچه های مردم آروم و سر به زیر از زندگیت رضایت نداری. بعد این همه سال نمیخوای بگیری بشینی. همش راه حل میداد. همش فوری میخواست با منطق همه مسئله ها رو حل کنه. منطقش خیلی برنده و دردناک بود.
این بچه رو که پیدا کردم، بی سلاحیش مقابل این همه سر و صدا رو که دیدم، برای خودم دلم خیلی سوخت. دیگه کسی اون بیرون نبود. همه این صداها درون خود من بود. صداهایی که از بچگی تا همین الان این حرفا رو توی گوش من خونده بودند.
اما در درونم قسمتی نبود که با من همدلی داشته باشه. که محکم بغلم کنه، که به من بگه تو با وجود همه تفاوت هات خیلی دوست داشتنی هستی. دنیا با وجود بچه های متفاوتی مثل تو خیلی جای قشنگ تر و جذاب تری هست. تو هم باش، با همه تفاوت هات، با همه انرژی زیادی که داری، با همه مدل متفاوتی که داری. لازم نیست خودت رو عوض کنی. این صدا درون من خاموش شده بود … سال ها
دوباره شروع کردم صدای این بخش رو شنیدن. ببینم چی خوشحالش می کنه. چی شور زندگیش رو برمیگردونه. چه کارهایی بهش اشتیاق میده. چی آرومش میکنه. چی برق چشم هاش رو برمیگردونه.
اومدم از راهکار ADHD بنویسم، اما راستش رو بخواین ساده ترین راهکار ADHD پذیرشه و همیشه راهکارهای ساده، پیچیده ترین هستند. حالا تو برو هزار و یک سیستم و مدل هم راه بنداز که بهره وریت رو ببره بالا. نه این که اونا موثر نباشه اما اونا ریشه ماجرا رو درمان نمی کنه. همین پذیرش ساده، همین چهار خطی که تلاش کردم با کلمات توصیفش کنم، برای من ماه ها زمان برد.
بعدا میام از راه حل های ساده هم مینویسم، اما اگر اینو ننویسم، با شمایی که به من اعتماد کردین و قصه های زندگیتون رو با من به اشتراک می گذارید، صادق نبودم. دنیا الان پره از اینفلوئنسرهایی که هر روز یک راه حل و راهکار دارند. اما اینا فرع ماجراست. اصلش اینه که بیا راه سخته رو انتخاب کن. قبل از این که خودت رو یک مشکل ببینی که باید حلش کنی. یک مدت صدای درونت رو گوش کن. ببین از چی خوشحاله، از چی عصبانیه، چی غمگینش می کنه، چی مضطربش می کنه. اون بچه متفاوت دوست داره چه مدلی زندگی کنه. یک مدت بهش گوش کن. همین.
سلام، خیلی وقت بود سر میزدم اینجا که ببینم چیزی نوشتی یا نه، بعد چن لار خوندن خواستم یچیزی بگم، شاید کمی تلخ باشه و اگه نخواسی منتشرش نکن، چرا پرونده بچگیتو نمیبندی؟ یا چرا هنوز از خانواده انتظار داری؟ یا متوجه نمیشم چرا بابد صدای بخشی رو شنید که گند زده به زندگی ما؟ من تا وقتی افسار زندگیم دست خانواده و این بخش درونم بود و هیچ کنترلی رو خودم نداشتم دائم در عذاب بودم، این بخش چه چیز خاصی داره که تازه بخوایم شنیده بشه؟ یا خانواده چه کمکی کردن به این اوضاع که تازه بخوایم بازم ازشون انتظار داشته باشیم ، یا بچگی با این اوضاع چه پوینت خاصی داشته که هی بخوایم بهش برگردیم؟! موضوعات بچگی چجوری حل میشن؟ میخوای بشنوی که آره حق داشتی و آره تقصیر تو نبوده!؟ بله عزیزم تقصیر تو نبوده تقصیر هیشکی نبوده تقصیر منم نبوده که تو هیچ چهارچوبی جا نمیشدیم.. من از وقتی تمرکزم بهتر شد و ذهنم نظم گرفت ک کتاب خوندم اونم ادبیات داستانی! از حدودای سن دانشگاه.. ینی تو فک کن من بقدری تنها بودم و هیچ چیزی نداشتم که سرگرم بشم افکارم داشتن منو میخوردن خانواده من حتی نمیفهمیدن که باید یچیزی داشته باشم که باهاش سرگرم باشم، من درسا رو نمیفهمیدم دائم تمسخر میشدم آخرش همین موضوع بهم آسیب زد تا جایی که الان دائم به خودم میگم خنگ ، از این خانواده چه انتظاری باید داشت.. نمیگم خدا رو شکر کن که کسیم هس که وضعش از تو بدتر باشه بلکه خب قطعا همه خودشونو با از خودشون بهتر مقایسه میکنن ولی حس کردم هنوز نمیتونی به این موضوع فک کنی که خانواده هم میتونه ساید بد داشته باشهحتی دوستا هم میتونن ساید بد داشته باشن.. همیشه تو فکرم بود که چرا بقیه با قوانین کنار میان ولی من نه چرا بقیه به راحتی میتونن بشینن سر درس و یادگیریشون خوبه ولی من نه! خب عزیزم اینا رو خانواده باید بهم میگفت ، اینا رو نه خانواده میدونست( تازه گاهی هم میدونست ولی نمیگفت) و من همش فکر میکردم در کل عالم فقط منم که اینطوریم ، کل دهه ۲۰ سالگیم صرف این شد که اینا رو درس کنم و گاهی حتی طرز فکر خانواده رو هم عوض کنم، الان که ۲۷ سالمه دارم میبینم که نه فقط من بلکه کل خانواده و بزرگتر ها یسری باگ هایی داشتیم .. اونا بدون اینکه اینو بدونن همش به من میگفتن تو چرا اینجوری ای غافل از اینکه این ویژگیا تو همشون وجود داشته.. پس دیدی خانواده همیشه همه چیز دان نیست، البته اینو خودتم میدونی من صرفا دارم چیزی که بر من گذشت رو میگم،، یادم نمیره روزهایی رو که من از حاضر شدن در یه جمعی قلبم میومد تو دهنم و دائم تمسخر میشدم توسط بقیه، مریض میشدم میخوابیدم تو تخت از شدت پنیک، ولی مادرم یبار نمیگفت این چه الگوییه که در تو تکرار میشه!! حتی توسط پدرم بخاطر این موضوع مسخره میشدم غافل از اینکه خودشون هم همینطور بودن .. همه اینها رو اضافه کن به ترسو بودن و ای دی اچ دی و نشخوار ذهنی و تکانشی بودن و ببین چه جهنمی میشه، نه پیشرفت درسی داشتم نه هیچ چیز خاصی ، با بدبختی کارشناسی تموم شد با بدبختی طرحمم تموم شد، میگم کل دهه ۲۰ سالگیم صرف مقابله با این اوضاع شد و میبینم که بقیه چقد از من جلوان.. الان دگ پذیرفتم که بعضی چیزا برای من نیستن بعضی چیزا برای کسی که تو رختکن بازنده ها بدنیا اومده نیستن.. نمیخوام جملات آخر رو به خودت بگیری فقط با دیدن قسمت خانواده خواستم بهت بگم ( البته شاید خوشت نیاد ولی آرزو میکردم کسی این رو به من میگفت) خانواده مقدس نیست ، و اجتماع و ارتباطات سطحی اجتماع جایی نیست که ما درش به حد کمال برسیم و از کامل و همه جانبه درک بشیم و درک کنیم( این جمله رو تو یه کتاب خوندم و خیلی بهم کمک کرد) باید نقش بازی کرد ، قطعا نیازه دوستایی رو داشته باشی که کنارشون خودت باشی ولی در مقابل بقیه باید نقش بازی کرد، رفتار تکانشی من رو کشته بود تا وقتی تصمیم گرفتم تا یه حدی به آدما بها بدم و به خواسته هاشون پاسخ آنی ندم، از در آغوش گرفتن کودک درونت گفتی ، نمیدونم شاید برای تو کار کنه ولی من از وقتی کمتر به خواسته های عجولانه و بی موقعش توجه کردم حالم بهتره، اینطوری بودم که چرا باید من رو جوری بکنه که تو سن ۲۷ سالگی عین بچها رفتار کنم، البته اگه حس میکنم این رفتار برام آسیب زاست، خب بهش گوش نمیدم ، به کسی که تا ۲۰ سالگی از گوش دادن بهش تجربه خوبی ندارم خب گوش نمیدم،، البته این قدرتی میخواست که من کم کم بدستش آوردم نمیگم الان کاملم ولی بهترم.
سلام شبنم جان، ممنونم که به اینجا سر میزنی، قصه ات رو برام می نویسی، این برای من خیلی ارزشمنده. راستش دلیلی که اون متن رو نوشتم این بود که شنیدن صدای درونم به من کمک کرده که حال بهتری رو تجربه کنم، اما نمی گم یک روش برای همه کار می کنه. من شاید سال گذشته، ده ها جلسه رفتم تراپی، ولی دقیقا همین مقاومت رو داشتم که چرا بی خیال گذشته ام نمیشی، من ازش گذر کردم، چه فایده ای داره یادآوری و مرور دوبارش، من رهاش کردم. هنوز هم خیلی وقت ها همینه، فکر نکن اینجوریه که میرم میشینم، میگم وای چه خاطرات جالبی، بیا همه رو برات تعریف کنم، خیلی وقت ها کلی طول میکشه تا برسیم به اصل ماجرا و من هر بار شگفت زده میشم.
باهت موافقم، خانواده مقدس نیست، اما پیامی که برام نوشتی رو چند بار بخون، به نظرت همه این پیام ها که من به صدات گوش نمیدم، مگه تا دهه بیست سالگی چه گلی به سرم زدی، باید جلو بقیه نقاب داشت، تو توی رختکن بازنده هایی، صدای بزرگسالی هست که با خودش در صلحه یا صدای ضبط شده پدر و مادر و اطرافیان در کودکی هست که حالا در بزرگسالی داره همون پیام ها رو هر بار مثل نوار کاست تکرار می کنه و به خودش حس ناکافی بودن و دوست داشتنی نبودن میده.
این که میگم صدای کودک درون رو باید شنید، به همین سادگی نیست، درون ما بخش های مختلفی هست، بخشی که خشمگینه، بخشی که غمگینه، بخشی که یاد گرفته با مکانیزم های کودکی از ما دفاع کنه و کلی بخش دیگه که حتی خودشون در درون با هم جنگ دارند و این که صدای این بخش ها کدومش بلندتره، برای هر کس بسته به تجربه ای که داشته متفاوته.
این که بهش گوش میدم، نه به این معنی که هر کاری که میخواد انجام میدم، ولی همه تلاشم رو دارم می کنم تا ببینم این صدا داره به من چی میگه، چه نیازی داشته که من بهش توجه نکردم و حالا یکسره تبدیل شده به خشم یا غم یا هر حس پردازش نشده دیگه ای. و همه تلاشم رو می کنم تا سرپرستیش رو دوباره خودم قبول کنم. و راستش این مسیر مسیر ساده ای نیست، و به کسی هم توصیه نمی کنم تنهایی این سفر رو بره، شفای زخم هایی که عمیق شده، درست مثل درمان جسم، نیاز به جراح کاربلدی داره که بلد باشه، چطور زخم رو باز کنه، لایه های عفونتش رو پاک کنه، و زخم رو همین طور به حال خودش رها نکنه، دوباره اون رو ببنده و کم کم تیمارش کنه.
ما شاید به ظاهر موجودات بزرگسالی باشیم، ولی در درون ما بچه ای هست، که نیاز داره شنیده و دیده بشه، همون جوری که فایده ای نداره به یک بچه پنج ساله بگی ساکت باش، بشین، این قدر حرف نزن، مهم نیست چقدر به ناخودآگاهم دستور بدم که صدا نده، اون صدا همیشه هست. مگر این که بشنومش، ببینمش، بپذیرمش، و کم کم التیامش بدم.
مسیرت پر نور
سلام وقتت بخیر
من تازه با وب سایتت اشنا شدم و میتونم بگم باهاش تونستم کمی از قطعه های پازل های گم شده ام رو پیدا کنم . من الان نباید سردرگم یا بی هدف باشم ولی هستم. میدونم الان باید بشینم برای ایندم تلاش کنم ولی نمیکنم . دارم دو دستی ایندم رو به فنا میدم .تازگی متوجه شدم شاید دچار فریز شدم . خیلی حس بدی دارم از اینکه میبینم توانایی جنگیدن واسه ایندم رو دارم ولی هیچ تلاشی نمیکنم . انگار خودم رو گم کردم . وقتی میبینم دوستام همش در حال موفقیت کسب کردنن و دارن ایندشونو می سازن ولی من توی ساده ترین چیزش موندم حس واقعاااا بدی بهم دست میده . شاید بگی خب پا شو شرو کن ! ولی باور کن بارها امتحان کردم ولی بیشتر از ۱ ساعت نشده و انگار نمیتونم بشینم درسم رو بخونم . همش دنبال چیز های بیخود و دیدن فیم و سریالم ولی دیگه حالم از اونا هم به هم میخوره . نمیدونم افسرده شدم یا چی ولی فقط اینو میدونم که زودتر از این حالت فریز بودن خارج بشم و گرنه برای بعدا دیگه خلییی دیر شده 🙂
ممنون میشم کمک کنی یا راهنماییم کنی تا زودتر از این حالت خارج بشم چون دیگی بخدا جونی برام نمونده
سلام، راستش سوال خیلی سختی میپرسی، چون من اطلاعات دقیقی ازت ندارم. ولی خیلی اگه روانشناس زردطور بخوام توصیه فله ای بکنم، این مدلیه که بقیه رو ول کن، 5 سال بعدت رو بشین تصور کن، ببین دوست داری چه شکلی باشه، چه رنگی باشه، بعد الان ببین اون قدم کوچیک که میتونی در راستاش برداری چیه، ولی این یک شرط داره، با خودت رو راست باش، واقعا حس اون لحظه رو تصور کن، ببین میخوای اونجا باشی یا نه. نه این که چون بقیه اونجان پس منم برم فایده نداره. ( چون حدس میزنم احتمالا مسیرت از راه درس خوندن نمی گذره، یا اگرم بگذره، هدف نهایی که بهت انگیزه میده رو نباید این هدف هایی که بقیه هر روز دارن میگن، بذاری. تصویری باید باشه که واقعا دوست داشته باشی بازیگرش باشی)
یکی هم اینکه شروع کن تجربه های جدید کوچیک کسب کردن، توی اون ها حست رو نگاه کن، مثلا ورزش کردن خیلی من رو به خودم نزدیک می کنه، مدتش کوتاهه، ولی زمانش برای من خطی نیست. فعالیت های این مدلی رو برای خودت پیدا کن.
و مهم تر از همه تهش مقصدی نیست که قراره برسیم، پس به فنا دادن معنی نداره، برای یک مدت کوتاه اومدیم اینجا تجربه کنیم و خودمون رو بهتر بشناسیم. ببین دوست داری توی چه زمین بازی هایی، بازی کنی.
خب از منبر میام پایین، نمی دونم اینایی که نوشتم کمک کننده هست یا نه :دی . ولی امیدوارم حداقل حرصت رو در نیاورده باشم.
سلام
ممنون از مطالب خوبتون،بنده هم همین مشکل رو از زمان جوانی تا همکنون که میانسال هستم و بسیار شدید هم شده رنج میبرم،و تجربه ای که از این موضوع خاص دارم خودشناسیست.امیدوارم که در ابتدا خودتون رو مقصر ندونین،چون در حادترین حالت خود با یک اقتصاد پویا و شرایط نرمال این مشکل میتونست خیلی سریعتر مرتفع بشه،امیدوارم شادی دوباره به مردم برگرده و غبار غم که منبع تمام مشکلات روح است از روی همه جوونا برداشته بشه.
باتشکر
مرسی احسان جان؛ حرفت درسته؛ سیستم ایران کلا هر تفاوتی رو به سختی می پذیره و همه باید شکلشون شبیه هم بشه.
سلام
منهم ADHD دارم کنکوریم خیلی شانسی تو یه کلیپ دیدم درمورد فریز شدن نوشته
دیدم رفتار های اخیرم دلیل داشتن
خواستم سرچ بزنم بیشتر بدونم که سایت تو اولین سایتی بود که اورده بود و توضیح داده بود
وقتی دیدم تو ADHDها متداول عه شوک شدم خندم گرفت چرا هر بار یه اتفاقی می افته تهشو میگیرم میرسه به همین ADHD
دیدم کل وبسایتت درمورد همین موضوعه و اولین ارتیکل ات هم همین بوده به حدی احساساتت شبیهم بود که فقط یک خط میخواندم نیم ساعت گریه میکردم:)
خواستم بگم منم همینطور
و با اینکه هیچ وقت فضای مجازی رو درک نمیکردم که چرا احساساتشونو بروز میدن و به اشتراک میزارن با افرادی که نمیشناسن
امروز فهمیدم چرا
جوری که امروز دیدم یکی دیگه هم هست اینجوری
یکی دیگه هم داره اینا رو تجربه میکنه
پس من انقدر هاهم تنها نیستم
ازت ممنونم بابت این متنت بابت احساساتت که انقدر بی پرده و بدون جمله بندی و خاص و قشنگ گفتی
ازت بابت حال الانم ممنونتم
سلام، مرسی که برام نوشتی، پیام های این مدلی قلبم رو روشن می کنه و امید رو در دلم نگه میداره که یک روزی، یک جایی، صبر داشته باش…