پیاده روی اثرات عجیبی دارد. گوشی و هدفونم را را بر میدارم، گام شمارم را روی دستم می بندم، کفش هایم را به حالت تنبلانه، بدون آن که بندی باز و بسته کرده باشم می پوشم، و راه می افتم، فکر می کنم امروز به کدام سمت بروم.

کوچه های خلوت را ترجیح می دهم. پس از کوچه روبرویی شروع می کنم. هدفون را در گوشم می گذرام و اول با یک آهنگ بی کلام ملایم آغاز می کنم. حالا کم کم گرم می شوم. به خیابان روبرویی که میرسم آهنگ تغییر می کند، این یکی آهنگ عجیبی است، مسیر مجاز از گروه مسار، فراز و فرود دارد، اوایلش آرام است کم کم تند می شود. همچنان به مسیر خودم ادامه می دهم و سر از پارک در می آورم، کوچک است اما می شود یک دور هم در آن زد، چرخی در آن میزنم، بعد از پنج دقیقه از اول به آخرش رسیده ام، از خیابان رد می شوم. حالا آهنگ بعدی پلی شده. کمی غمگین و سنگین است.

حالا گام هایم هم آرام تر شده است. سر از کوچه ای در می آورم که خیلی وقت است از آن گذر نکرده ام. با این آهنگ ها انگار در دنیایی قدم میزنم که هیچ کدام از این آدم ها و ماشین ها حضور ندارند، یک دنیای عجیب، پر از احساسات متناقض، فکر های سریع و لحظه ای، به مانند رگبار از پس ذهنم عبور می کند. آخرسر بی آن که خواسته باشم خود را مقابل مغازه ای می یابم که قصد کرده بودم از آن قهوه بخرم، خوشبختانه کارت پولم در جیبم هست، صد گرمی دانه قهوه عربیکا برای امتحان می گیرم و بیرون می آیم. حالا دقیقا در خیابان خانه قدیمیمان هستم، راهم را دورتر می کنم، انگار که چندان دوست ندارم گیر گذشته بیفتم، از همان خیابان جدید بدون خاطره می گذرم، چراغ هایش روشن است. نزدیک به 8000 قدم راه رفته ام.

کم کم به خانه نزدیک می شوم. حالا ذهنم آرام گرفته است. کمی از آشفتگیش کمتر شده است. مانند کسی که خوابش می آید، حالتی شبیه خلسه، پیش از رفتن از خانه حال خوشی نداشتم اما حالا خستگی فیزیکی مانع می شود که دیگر آن فکرهای رگباری سراغم بیاید. انگار که همگیشان آرام گرفته اند و به خواب رفته اند.

پیاده روی اثرات عجیبی دارد. اول که شروع می کنی، فکر ها در ذهنت غوطه ور می شوند، هر از گاهی سر و صدای یکیشان بلند می شود و پشت سر هم حمله کلمات است که تجربه می کنی، مثلا روزهایی که حال چندان خوشی هم ندارم، این کلمه ها و جمله ها  قوی تر ظاهر می شوند. سلسله وار میخکوبت می کنند. انگار که می خواهند تو را به زمین بنشانند. همین طور یکی پس از دیگری ظهور می کنند. در حالی که گام هایم را تند می کنم و شتاب می گیرم. قرار نیست که از حرکت بایستم. می خواهم سرعت را با این کلمات تنظیم کنم، هر چه فشارشان بیشتر می شود، گام های من بیشتر از قبل سرعت می گیرد.

کم کم نقطه ای می رسد که ذهن کمی آرام می گیرد، حالا دیگر خیالش راحت است که گفتنی ها را گفته است.بدون ترس ، بدون واهمه، همه ی همه اش را. حالا کم کم انگار چراغ قوه ای روی افکارت گرفته باشند،  می بینی که هر کدامشان در دسته ای جا گرفته اند و جا خوش کرده اند. حالا شاید از پس هضم کردن خیلی هاشان بهتر بر بیایی، خیلی هاشان که فقط هارت و پورت الکی بوده است. سر و صدایشان زیاد بوده، بعضی هاشان هم حالا که کنار فکر های مرتبط نشسته اند، تکلیفشان مشخص شده است. جدیدترها هم برای خودشان دسته جدیدی ساخته اند.

حالا با گام هایی آهسته تر شاید مدتی به بعضی از آن ها فکر می کنی، سبک سنگینشان می کنی، بعضی ها را اصلاح می کنی. به بعضی ها تبصره اضافه می کنی. و کم کم گام هایت خودشان خیلی چیزها را در زمان حل می کند. آرام می گیرند. دیگر صدایی نیست. واقعا پیاده روی بر خیلی از دردهای بی درمان دواست. حرکت سبب می شود درد خیلی چیزها کمتر شود، خیلی فکر های به ظاهر مهم خودشان رنگ می بازند و دیگر از آن ها خبری نخواهد بود. بعضی هاشان بیخودی جدی به نظر آمده بودند، با گام هایت ذره ذره عصاره هر کدامشان را در میابی. باید رفت . نباید ایستاد.

و پیاده روی عجب درمان عجیبی است بر دل آشوبه ذهنی.

 

پ.ن : از نوشتن این متن هم بیش از دوسال زمان می گذرد. این روزها بیش از آن که پیاده روی کنم، می دوم. و این خود نشان می دهد که هر چه سن بالاتر می رود، فکرها و دغدغه های آدمی گاهی بیشتر می شود. روزی از دویدن های طولانی و سر درآوردن از ناکجاآبادها و دروازه های بهشت هم خواهم نوشت.