مهلا برام کامنت گذاشته بود، اولش تو قسمت پاسخ ها براش نوشتم، اما حس کردم شاید این جواب میتونه یک پست باشه تا خیلی از آدم هایی که از این جا رد میشن اونو ببینن، چون خیلی وقته میخوام همه این ها رو رسمی تر بنویسم، اما نشده و احتمالا هم به زودی نشه.

مهلا تو قسمت آخر پیامش برام نوشته بود:

” اما خیلی خوشحال شدم این وبلاگ خوندم حتی از کامنت هایی که دوستان گذاشته بودن ، فهمیدم میشه هنوزم با این مشکل به بالاتر ها رفت . امیدوارم منم یک روز مثل آدم عادی زندگی کنم هر چند نمیدونم زندگی واقعی اونها چطوریه .”

سلام مهلاجان ، ممنون که برام کامنت گذاشتی و چه خوب که کامنت های بچه ها هم بهت کمک کرده. مثل همیشه اول از همه توصیه ام مراجعه به روانشناس آشنا با ADHD هست.
اما قسمت دوم جوابم که خیلی طولانیه اما تلاش می کنم کوتاه برات بگم.
من یک مدت خیلی تلاش میکردم عادی باشم، اما تلاشم جواب نداد. با خیلی از آدم ها نشست و برخاست کردم، از خیلی آدم ها سعی کردم الگوبرداری کنم اما نشد که بشه.
چیزی که توی این مسیر بهش رسیدم و  هر روز که در مورد خودم چیزهای بیشتری یاد می گیرم، بیشتر بهش ایمان میارم این هست که هر کدوم از ما، فارغ از این که چه لیبلی رومون هست ( که میخواد ADHD باشه، Anxiety باشه، افسردگی باشه یا هر چیز دیگه)، مجموعه ای از توانایی ها و نقطه ضعف ها داریم و چیزی به اسم نرمال بودن یا عادی بودن تو جهان واقعی نیست ( یعنی میدونم که ما آدم ها یک سری قوانین نانوشته تو هر جامعه ای ساختیم که به یک چیزی بگیم عادی و یک چیزی غیرعادی ) ، اما توی واقعیت عادی بودنی در کار نیست.
ماها شاید یکم توی جهان تنهاتر باشیم، چون تفاوتمون بیشتره، اما تلاش کردن برای این که شبیه بقیه بشیم یا با خودمون بگیم که این عادیه و منم قراره شبیه اینا بشم، تقریبا غیرممکنه.
و اصل ماجراه هم همین هست که گفتی، ما نمی دونیم زندگی اون ها چطوریه و وقتی زندگی آدم ها رو از خیلی نزدیک تجربه می کنیم، می بینیم هر کس متناسب با خودش، یک سری چالش تو زندگیش داره و زندگی هر آدمی تو این جهان منحصر به فرده و زندگی هیچ دو نفری شبیه هم نیست.
شاید آرامش آدم اونجایی هست که وقتی فهمید چه خبره، کم کم با شناخت از خودش، هر روز به اندازه یک درصد هم که شده از خود قبلیش بهتر باشه و دیگه بی خیال این بشه که از دید بقیه چی خوبه و چی عادی ( و البته که میدونم همه اینایی که میگم در عمل سخته)
شناخت ADHD یا هر تفاوت دیگه ای، یک مسیره.
اولش آدم نمی دونه چی شده، مثل یک گیجی بعد سانحه، الان میدونی یک چیزی هست که سبب خیلی از رفتارهای همه این سال ها شده، اما تو این حال، آدم مجموعه ای از احساسات مختلف رو آدمی با هم تجربه می کنه، مثل خشم، نگرانی، عصبانیت، درموندگی، خوشحالی، غم و کلی حس های دیگه، که حتی جدا کردنش از هم دیگه آسون نیست.
بعدش که کم کم شناختیش و درمانش رو شروع کردی، می بینی که همش نقطه ضعف نیست، یک سری تفاوت ها هم بوده که اتفاقا نقطه قوت تو بوده، و خب حالا به دلیل های مختلف مثل همین فشار اطرافیان، سیستم آموزشی عجیب غریب ما و خیلی از عوامل دیگه، یا اون مدلی که باید ازش استفاده نکردی و خاموش مونده، یا این که اتفاقا ازش استفاده کردی و نمی دونستی که این قابلیت منحصر به فرد تو هست و خیلی های دیگه این ویژگی رو ندارند. این ها رو کم کم کشف می کنی و می بینی همش هم بدی نبوده یا نیست.
بعد از این مرحله که پذیرفتی و سوگواری غم های گذشته ات رو کردی، این نقطه به نظرم وقت انتخاب کردنه.
میتونه آدم بگه عه خب من ADHD دارم و سبب میشه این مشکلات رو داشته باشم و هیچ وقت این آرزوهایی که از قدیم داشتم رو بهشون نرسم، یا دیگه من حالا فهمیدم چی بوده و پس طبیعیه که خیلی اتفاقات نشدنی باشه.
یک مدل نگاه دیگه هم اینه که این تفاوته هست، اما حالا من می دونم که یک سری نقطه ضعف و نقطه قوت دارم که دارم به مرور میشناسمشون، پس توقع ندارم مسیری که اکثر آدم ها رفتند رو برم، و شروع می کنم مسیر خودم رو ساختن.
این جا اون تغییر هست که اتفاق می افته، غم و خشمی که کوله بارش رو ی دوشت سنگینی میکرده رو بعد از سال ها کم کم زمین میگذاری و مسیر خودت بودن رو شروع می کنی. مسیری که خیلی نمی دونی چه شکلیه و توش قراره چه اتفاقی بیفته، چون مثل خیلی از مسیرهایی که اکثر آدم ها انتخاب می کنند، شناخته شده نیست یا شبیه سال های گذشته زندگیت نیست، اما میتونه متفاوت و جالب باشه.
همه این هایی که گفتم زمان میبره و متناسب با هر فردی میتونه به شکل های مختلفی اتفاق بیفته، اما مهم اون تسلیم نشدن تو مسیره.
من میتونستم همون روزی که روانشناس اولم این جا بهم گفت انگزایتی داری، بی خیال بشم و بگم باشه، میتونستم بعدش که تازه فهمیدم اسم اینا ADHD هست، بگم باشه و نرم ببینم واقعا چی به چیه و همچنان با میخ توی کفشم به مسیرم ادامه بدم، یا حتی بعدش که شناختمش بگم، عه خب پس دیگه هیچی، نمیشه که بشه.
اما تنها چیزی که هنوز خوشحال و سر پا نگهم میداره این هست که میبینم همه این ماجرا برای من یک مسیره، مسیری که از فرداش خبر ندارم، خیلی جاهاش برام پر از درد و رنج بوده،خیلی جاهاش خشم بوده و خیلی وقت ها هم خستگی و درموندگی ، اما خب بی خیال نشدم.
هنوز هم نمی دونم که فردا قراره چی بشه، اما همه تلاشم رو می کنم که مثل یک همراه کنار خودم راه برم، دست اون کودک رنجور و خسته دوران کودکیم رو بگیرم، و حالا خودم سرپرستیش رو به عهده بگیرم و کمکش کنم هر روز یک قدم بزرگ تر بشه.
امیدوارم تو هم تو این مسیر خسته نشی،و البته که هنوز خیلی فرصت داری.

نمی دونم با این جمله ها تونستم چیزی که میخواستم بگم رو برسونم یا نه، یا حتی امیدوارم بعدا از گفتن این ها فردا پشیمون نشم که خیلی احتمالش زیاده. اما به این امید نوشتم که یکی مثل تو یا هر کس دیگه ای که این جا رو میخونه و حتی خودم، یادش بمونه که گاهی خیلی طبیعی هست که آدم خسته بشه، خیلی از احساسات منفی رو تجربه کنه، و ندونه قدم بعدی چیه، اما نقطه عطف اونجایی هست که بی خیال نشه و به امید رسیدن به ورژن خوشحال تر و آروم تری از خودش، به مسیر ادامه بده.

 

پ.ن : خیلی سریع و بی ویرایش نوشتم، پس احتمالا پر از غلط های نگارشی هست، که به بزرگواری خودتون ببخشید.