دیروز در کلاب هاوس، گفتگویی در مورد وضعیت بی تصمیمی و هیچ کاری نکردن پیش اومد که دیدم بد نیست راجع به این تاپیک برای آدم هایی که ADHD دارند بنویسم.

چون فهمیدم یکی از موضوعاتی هست که کسانی که ADHD  دارند خودشون رو به خاطر اون خیلی سرزنش می کنند.

شاید بعضی ها از فرآیند پشت این اتفاق آگاه نباشند و فکر کنند فقط خودشون هستند که این یخ زدگی و بی تصمیمی رو تجربه می کنند، در حالی که وقتی این پترن رو بین کسایی که ADHD  دارند بررسی می کنند، یک پترن کاملا معمول و شایع هست.

گاهی وقت ها ما که ADHD داریم،و باید وظیفه ای رو انجام بدیم، یا یک تصمیم بگیریم( مثلا حتی یک تصمیمی در رابطه با این که این رابطه رو ادامه بدم یا نه )  در یک وضعیت بی تصمیمی کامل قرار می گیریم،

و میشه که ساعت ها یا حتی چند روز هیچ کاری نکنیم. مثل کسی که یخ زده یا فریز شده. تو این وضعیت هیچ کاری رو نمی تونیم شروع کنیم یا فقط ساعت ها فکر می کنیم، بدون انجام کوچکترین کاری.

یا مثلا با گذرون ساعت ها وقت پای لپ تاپ  و چرخ زدن در انواع و اقسام سایت ها و شبکه ها

 

اضطراب پیش بینی

در واقع در ذهن  فردی که ADHD  داره، اضطراب گاهی باعث میشه فرد در وضعیتی قرار بگیره که انگار فلج شده و هیچ کاری نمی تونه انجام بده،  بهش میگن ” اضطراب پیش بینی” ( anticipatory anxiety) 

و اضطرابی که ناشی از ترس از اتفاقات منفی هست، اتفاقاتی که ما دائما در حال پیش بینیشون هستیم.

ذهن فردی که ADHD  داره دائم بین تجربیات گذشته و آینده در نوسان هست، همون شعر حافظ که هرگز حدیث حاضرِ غائب شنیده ای /  من در میان جمع و دلم جای دیگر است.

ما خیلی وقت ها دلمون جای دیگر است. و اصلا من فکر کنم حافظ این بیت رو در وصف ADHD سروده.

در این وضعیت مضطرب، آمیگدالا که قسمتی از مغز هست که فرماندهی احساسات رو به عهده داره، ربوده شده. (  بهش میگن hijack ) ، در واقع مثل هواپیما ربایی، که اختیار کنترل هواپیما از دست خلبان خارج میشه.

آمیگدالا قسمت جلوی پیشانی مغز  (fontal lobe  ) که مرکز تصمیم گیری و انجام فعالیت های منطقی هست رو غیرفعال می کنه و پاسخ های ترس یا فرار  (fight or flight ) رو در ذهن ما فعال می کند.

 

این پاسخ ها چیه؟

اجداد ما که هنوز مغزشون خیلی پیچیده نشده بوده، با همین پاسخ ها در محیط زنده می موندند، وقتی بهشون حمله میشد، یا باید می جنگیدند یا باید فرار می کردند.

در اون زمان این پاسخ ها به زنده موندنشون کمک میکرده و سبب بقای اون ها میشده.

ولی متاسفانه این پاسخ خیلی وقت ها در دنیای مدرن به ما کمکی نمی کنه.

وقتی پاسخ ترس یا فرار در ذهن ما فعال میشه، انگار که فلج میشیم، نمی تونیم واضح فکر کنیم یا منطقی عمل کنیم.

چرا نمی تونیم؟

چون قسمت جلوی پیشانی مغز هست که کنترل فکر کردن، منطقی بودن، کنترل تکانش ها و حل مسئله رو بر عهده داره.

 

خب حالا ما به اصطلاح فریز شدیم، چه کار کنیم تا از این وضعیت بیرون بیایم؟

برای این که  در زمان حال حاضر بشیم راه های مختلفی وجود داره.

در واقع اضطراب، از گفتگوی درونی منفی ما ناشی میشه.

من به اندازه کافی خوب نیستم. من شایسته این نیستم. من حتما این موقعیت جدید رو مثل قبلی ها گند میزنم. و این سلسله گفتگو تمامی ندارد.

 

CBT

یکی از راه ها بررسی ریشه این فکرهاست. ( همون روش CBT  یا رفتار درمانی شناختی) که بررسی میکنه پشت سر این حس چه فکریه و این فکر از چه باوری ناشی میشه.

البته این روش فوری نیست، چون باید مدتی  این الگو ها رو بررسی کنیم. و خب برای کسی که به این الگو های فکری منفی عادت کرده، آسون نیست که یک شبه این ها رو کنار بگذاره.

به ویژه تو وضعیت این مدلی که انگار مغز روی حالت اتوپایلت هست و از دست منطق خیلی کاری بر نمیاد. و خب این فرآیند باید بیشتر پیش از وقوع این وضعیت طی شده باشه.

 

انجام فعالیت منطقی

یک راه حل دیگه که مشاورم توصیه کرد، انجام فعالیت های منطقی و ریاضیاتی هست، تا به اجبار مغز رو به حالت منطقی ببره، مثل انجام جمع و ضرب های سخت، یا بازی های فکری.

یک فعالیت که به اجبار مدار منطقی مغز رو روشن کنه.

 

تصور بدترین سناریوهای ممکن

یک روش دیگه هم که یادم نیست اولین بار از کجا یاد گرفتم، این هست که بیایم بدترین سناریوهای ممکن رو تصور کنیم. چون خیلی وقت ها این فریز شدن ما ناشی از این هست که فکر می کنیم اتفاق خیلی بدی در پیش هست.

اما وقتی دیگه بدترین ها رو تصور می کنیم، اون ترس کمتر میشه. با خودمون میگیم، خیلی خب، دیگه از این بدتر که نمیشه بشه.

مثلا اگر از شروع یک پروژه جدید میترسیم، میتونیم بشینیم تصور کنیم که اون پروژه به افتضاح ترین شیوه ممکن انجام شده، بعدش رئیسمون داره سرزنشمون می کنه، آخرش توبیخمون می کنه و اصلا آخرسر اخراج میشیم. خیلی خب تهش این اخراج شدن بود.

و بعد صحنه بعدی چیه؟ آیا زندگی می ایسته، نه یک مدت غصه میخوریم، بعدش میریم سراغ پیدا کردن یک کار جدید یا نمی دونم. خلاصه از این خراب تر که دیگه نمیشه، یا اگه میشه، همین طوری ادامه میدیم و به خاک سیاه نشستن خودمون رو با بدترین چیزی که فکر می کنیم تصور می کنیم. 😀

بازم می پرسیم خب بعدش، و وقتی تا تهش رو رفتیم، می بینیم با وجود همه ترسناک بودن و اضطراب زا بودنش، ارزشش رو داره که حداقل شانسمون رو امتحان کنیم. فوقش اون بدترینه اتفاق می افته دیگه. اما عوضش ما شانسمون رو امتحان کردیم.

می دونم که اینا آسون نیست. همش تمرین میخواد. ولی کمک کننده است. چون وقتی شروعش می کنیم، و اون حالت فلج شدن و یخ زدگی بیرون میایم، می فهمیم اون قدری هم که فکر می کردیم ترسناک نبود.

 

پ.ن 1 : قسمتی از این متن برداشت آزاد از این پست بود و احتمالا غلط زیاد داره چون ویرایشش نکردم.

پ.ن 2 : پنج روز دیگه تولدم هست، این جا همچنان قرنطینه، جدیه. کارای عقب مونده زیادی دارم

خودم کمی در این استیت یخ زدگی هستم، شاید این ها رو برای بقیه نوشتم تا خودم هم بدترین ها رو تصور کنم و از این حال بیرون بیام. و یادم بیفته که امسال با وجود همه سختیش، برای من پر از شگفتی های خوب بود.

و شاید امسال اولین سالی باشه که به خودم قول دادم توی روز تولدم از خودم نپرسم چرا! چرا من این مدلی هستم. چرا نشد اون چیزایی که فکر می کردم باید بشه. و قراره خودم رو همین مدلی که هستم دوست داشته باشم، امیدوارم سر قولم بمونم. 🙂

 

پ.ن 3 : اگه به خاطر ADHD  اولین باره به این جا سر میزنید، از این پست شروع کنید.