امروز جملاتی را در کتاب جولیا کامرون خواندم که من را عمیقا به فکر فرو برد. جملاتی که نمی شد به سادگی از آن گذشت. او نوشته بود آن چه که سرانجام شفا می یابد، دردی است که در لایه زیرین همه دردهاست، این درد که همه ما به طرز وصف ناپذیر تنهاییم. توجه بیش از هر چیز عملی است که اتصال می آورد. این را هم مثل بیشتر چیزها تصادفی آموختم.

چقدر خوب تنهایی را توصیف کرده بود. دردی در لایه زیرین همه دردها، راست می گفت. آدم های زیادی را تا حالا دور و بر خودم دیده بودم. اما هر کدام از آن ها به گونه ای گرفتار این درد بود. رشته کلام خیلی ها را که می گرفتی، درست می رسیدی به همین نقطه، یعنی تنهایی.

دوست دارم روزی کنار مادربزرگم بنشینم و ببینم که نسل آن ها هم این درد را داشته است یا اصلا تا چه حد تنهایی در زندگی آن ها نقش بازی می کرده است. هنوز جوایش را نمی دانم. اما در زمان حاضر می دانم که چاره های زیادی برای این درد درست کرده اند، جوری که اصلا تو گاهی یادت می رود به چنین دردی دچار هستی، یا حداقل مسکن های دم دستی خوبی داری که با آن ها به راحتی می توانی این درد را فراموش کنی.

دوست های حقیقی و مجازی که از دریچه پیام رسان های صوتی و تصویری دائما با آن ها در ارتباطی، شبکه های اجتماعی که آن چنان در آن ها فرو می روی که از خودت هم غافل می شوی. انگار که  هر چقدر جهان متصل تر می شود، روز به روزعمق تنهایی ما بیشتر می شود.

جولیا کامرون راست می گفت. توجه، درمان این درد بود. چند وقتی بود که سعی می کردم که بیشتر توجه کنم، مثلا به چین و چروک هایی که بر روی صورت مادرم بود. یا به آدم هایی که درست کنارشان بودم اما قبلا کمتر این قدر به آن ها توجه کرده بودم. حتی به درخت خانه، به برگ هایش.

توجه اتصال می آورد. وقتی که به همین چیزهای ساده حواسمان جمع می شد، چیز دیگر این لایه زیرین را انگار پر می کرد. این چاه تنهایی که حالا برای خیلی از آدم ها کیلومترها عمق داشت.

و بعد تر از آن می گوید که یکی از چیزهایی که توجه کردن را به ما می آموزد تجربه درد است. این را هم با همه وجودم چشیده بودم. درد را اگر پنهان نمی کردی و سعی می کردی که با شیوه عاقلانه درمانش کنی، باعث می شد بیش از بیش به همه چیز توجه کنی. بیش از بیش چیزهای معمولی پیش پا افتاده برایت عجیب و دوست داشتنی به نظر برسد. چیزهایی که بعد از تجربه درد، آن ها را جور دیگری می دیدی.

من بیماری را دیدم که بعد از نجات از سرطان، تازه حواسش به آدم های دور و برش جمع شد، شروع کرد به دوست داشتن و دوست داشته شدن، حالا او از بعضی از لذت های ساده زندگی مانند خوردن خیلی از غذاها محروم شده بود، اما به همان هایی که می توانست بخورد، عمیقا توجه می کرد و این نعمت را گرامی می داشت.

خودم زمانی که از شهر و دیارم دور شدم، روزگاری شد که برگشتم و متعجبانه به خودم نگاه می کردم که بر بعضی چیزهای ساده عاشق شده بودم. مثلا سنگ فرش یک خیابان، با هر قدمم روی آن سنگ فرش ها انگار که روحی تازه در من دمیده می شد، یا چشم دوختن به ستاره ها و صورت فلکی ها در شب. همه این ها تجربه هایی بود ساده و معمولی، اما بعد از تجربه درد، حالا به آن ها عمیقا توجه می کردی. اتفاق عجیبی بود. و با توجه به همین چیزهای ساده، انگار که دیگر خبری از تنهایی نبود. مگر می شد که تنهایی آدم با توجه به سنگ فرش های خیابان کم شود، ظاهرا شدنی بود.

توجه، تجربه زندگی در زمان حال می آورد. همان گم شده این روزهای ما.

 

پ.ن: از نگارش این متن بیش از یک سال می گذرد.