خیلی وقته که میخوام قصه ای رو درباره یک نفر بنویسم، اما هر بار برای خودم بخش هاییش رو نوشتم و بعد رهاش کردم، و توانایی این رو نداشتم که این داستان رو برای بقیه هم تعریف کنم.

من همیشه خیلی دوست داشتم درباره کسی که سهم زیادی توی زندگی من داشت بنویسم، اما شاید توی این دوسال بود که بعد از این طی این مسیر، این داستان توی ذهنم هرروز پررنگ تر شده.

من خیلی خوشبخت بودم که یک نفر رو داشتم که توی زندگی به من باور داشت، با وجود همه رفتارها و کارهای عجیب غریبی که میکردم،  همه مدله هوای من رو داشت.

من با عمه ام اختلاف سنیم زیاد بود، اما هیچ وقت این فاصله سنی رو بین خودمون حس نکردم. همیشه به من می گفتند که چقدر اخلاقت  شبیه عمه ات هست، و راست می گفتند، اون تنها آدمی بود که به رفتارهای من گیر نمی داد و من رو همون مدلی که بودم پذیرفته بود.

این آدم توی زندگی من خیلی سهم بزرگی داشت، پانزده بیست سال پیش مثل الان نبود که تو هر منبعی که فکر کنی در دسترست باشه، مثلا برای فیلم، باید می رفتیم ویدئو کلوپ و فیلم های ویدئو رو کرایه می کردیم، من نمی دونم اون زمان چرا من رو آدم حساب می کرد و کلی فیلم های خوب برام میگرفت تا توی همون سن با هم ببینیم. هنوز یک سری فیلم هایی مثل فیلم لبخند مونالیزا، فیلم سون یا فیلم های سینماماورا که با هم میدیدیم در ذهنم درخشانه. هر سمیناری رو که بهش می گفتم و دوست داشتم، دستم رو می گرفت و میبرد. برام کتاب کیمیاگر می خرید و با من از افسانه شخصی آدم ها توی زندگی حرف میزد.

اون آدم بذر همه این ها رو در ذهن من کاشت و به جای این که توی ذوقم بزنه که بشین سر درس و مشقت، فهم دنیا به سن و سال تو نیومده، یا دیگه نهایتش یک لبخند الکی تحویلم بده اما ته دلش مسخره ام کنه، ساعت ها برام زمان می گذاشت، تا فیلم خوب ببینم، کتاب خوب بخونم و مجله خوب دستم بگیرم. توی همه این ها خودش هم با من همراه می شد و ساعت ها با هم گفتگو می کردیم، در مورد همه چی. هر آن چیزی که در دنیا جالب و سوال برانگیز بود.

وقتی که از این دنیا رفت حس کردم که بهترین رفیقم رو از دست دادم. اما حالا که سه سال گذشته، می بینم که من هیچ وقت از دستش ندادم، همه جا با منه. همیشه هست. چطور میشه آدمی که با بقیه متفاوت بوده و دنیا رو مثل بقیه نمی دیده فراموش کرد.

من این شانس رو داشتم که بر اثر همزمانی های دنیا، با وجود این که ده سال ازش دور بودم، آخرین سال زندگیش رو دوباره کنارش باشم. انگار که دست تقدیر این مدلی بود که کنارش باشم تا از نزدیک دوباره خیلی چیزها رو یاد بگیرم و به یاد بسپارم، نمیخوام از اون آدم بت بسازم، چون اون هم نقطه ضعف ها و کاستی های خودش رو داشت. اما اون آدم خیلی وقت ها آینه رفتار من بود. من خودم رو در او می دیدم و این شاید برام جالب ترین اتفاق جهان بود.

کارهای عجیب غریبی که یک دفعه ای می کرد، مهربونی های بی حد و حسابش و در عین حال کم صبری و کم طاقتیش در بعضی جاها، نوع نگاهش به دنیا که گاهی مثل یک کودک از یک چیز کوچیک ذوق زده می شد و میتونستی برق شوق رو توی چشم هاش ببینی و صدای خنده بلندش رو بشنوی، وقتی خوشحال می شد از ته دلش و با همه وجودش می خندید، بی این که براش مهم باشه که سنش چقدره. و مهربونیش با خیلی از غریبه ها و برعکسش کم طاقتیش در برابر خیلی از آشناها که مجبور بود جلوشون رسمی باشه و خودش نباشه. یکی از آدم هایی بود که زندگیش خیلی بالا پایین داشت، هنوز کمتر کسی رو سراغ دارم که به اندازه اون تو زندگی با این همه اتفاق سخت مواجه شده باشه.زندگیش بیشتر از طاقت یک آدم معمولی سربالایی داشت، به همه این ها احساس همیشگی درک نشدن در میان آدم ها رو هم اضافه کنید. جمع شدن خیلی از این رفتارهای ضد و نقیض کنار هم در او برای خودم سال ها سوال بود.

یکی از فیلم هایی که سال آخر زندگیش از من پرسید که دیدم یا نه، فیلم pay it forward  بود. بهم گفت حتما ببین. ماجرای این فیلم در مورد پسربچه ای هست که به زنجیره خوبی ها در دنیا فکر می کنه و میخواد جهان رو جوری طراحی کنه که بر اون اثر مثبت بگذاره. طرحش این مدلی هست که هر کس باید یک خوبی در حق سه نفر از اطرافیانش بکند، و اون ها هم این خوبی رو تلافی کنند و این کار رو برای سه نفر دیگه انجام بدهند. ایده این پسر بچه خیلی ساده است، اما در راه اجراش خیلی سختی می کشه و گاهی ناامید میشه. عمه ام با شوق برام از این فیلم حرف میزد، و حالا که اون آدم کنارم نیست می فهمم که همین کارهای کوچیک و ساده خودش چقدر جهان رو عوض کرده.

یا آخرین بحثی که یادمه خیلی از شنیدنش کیف کرد وقتی بود که توی بیمارستان در حالی که داشت شیمی درمانی میشد، براش ازاثر پروانه ای گفتم. کلی شگفت زده شد. درست مثل یک بچه، ایده های جدید براش جالب بود. وقتی براش گفتم که اثر پروانه ای میگه بال زدن یک پروانه توی یک نقطه از جهان میتونه سبب طوفان در نقطه ای دیگه از این جهان بشه، کلی از شنیدنش هیجان زده شد. نسبت به همه موضوعات ذهن بازی داشت و همیشه آماده یادگیری بود حتی تو اون شرایط.

من از اون آدم قصه و خاطره زیاد دارم. اما شاید میخواستم بخشی رو این جا تعریف کنم که بگم اون آدم متاسفانه دیگه زنده نیست که من برم ازش تست DSM 5 بگیرم که ببینم ADHD داره یا نه، اما به خاطر همه مدل های رفتارش و البته ژنتیکی بودن این ماجرا، تقریبا شکی ندارم که اون آدم هم ADHD  داشت. خب که چی ؟ خب که این که، اون آدم اگرمتفاوت نبود، می شد یک نفر مثل بقیه اطرافیانم که هیچ درکی از جهان من نداشتند، می شد یک نفر مثل هزاران نفری که اومدند و رفتند بدون این که به این جهان چیزی اضافه کرده باشند.

حیف که تا زنده بود ازش اجازه نگرفتم و الان نمی دونم واقعا چه بخش هایی از زندگیش رو میتونم تعریف کنم، ولی فقط من نبودم که روند زندگیم به خاطر حضور او تغییر کرد. روی زندگی خیلی از اطرافیانش همین اثر رو داشت، حالا برای هر کس یک مدلی.  خیلی کارهای عجیب غریبی می کرد که حتی شاید خود من گاهی از دستش عصبانی می شدم که بابا بی خیال، این کار وظیفه تو نیست. ولی اون مدل خودش بود و به حرف کسی کار نداشت. اگر به دلش می افتاد که باید کاری رو برای کسی انجام بده ، براش مهم نبود چقدر پول داره، چقدر این کار واجبه، چقدر این کار منطقی هست، تلاشش رو می کرد که بشه.

و حسن ختام این که، یک وقتایی آدم کلافه میشه از این که شبیه بقیه نیست. یا اصلا از این که این قدر کلافه است، کلافه تر می شه. از این که متفاوته خسته میشه. میگه مارپله ارزوونیتون، یک ساختار مغزی آدمیزادی به من بدین که این قدر دائم گیج نباشه واز این شاخه به اون شاخه پرنده نباشه، این قدر با وجود هزار تا کار نصفه نیمه، فکر شروع اتفاق های بزرگتر نباشه. یک مغزی که یکم آروم بگیره بشینه سرجاش و این قدر لگد نزنه دائم. یک مغزی که این قدر رفتارهاش هیجانی نباشه.

اما قصه اون آدم رو تعریف کردم تا بگم، گاهی ما از دست خودمون هم به ستوه میایم، اما شاید اگر صبر کنیم، کم کم بفهمیم از ما چه کاری تو این دنیا ساخته است. شاید هم هیچ وقت نفهمیم. اما این دلیل نمیشه امیدمون رو از دست بدیم.

فقط بدونیم یک روزی یک جایی یک کسی و باید صبر داشته باشیم. ما نمی دونیم با همین تفاوت داریم بر چه آدم هایی اثر می گذاریم یا چه تغییراتی رو در این جهان ایجاد می کنیم. اما قطعا شبیه کارهایی که بیشتر آدم ها می کنند نیست. میتونه متفاوت و منحصر به فرد باشه.

من یک بخشی از این ها رو به اون آدم وقتی زنده بود گفتم. اما یک بخش هاییش رو بعدا که رفت کم کم فهمیدم و هر بار با همه وجودم حس کردم چقدر اون فرد درکنار من حاضره، در گوشه ای از ذهن من به خاطر همه منحصر به فرد بودنش.

علت خیلی از کارهای من یا شاید نوشتن همین داستان هم او هست. یا حتی به این هم فکر کردم که اگر میدونست ADHD چیه و درمان شده بود، این قدر درباره درمان سرطان مقاومت نمی کرد تا جایی که به استیج 4 بکشه و هنوز هم میتونست کنارمون باشه. نمی دونم. اینا دیگه جز همون سوالات من از عالم هست که فقط با خود اون آدم میشد ازش حرف زد.

تفاوت میتونه دنیا رو به جای جالب تری تبدیل کنه. و هر کسی توانایی ایجاد این همه تغییر رو نداره. کاش جز اونایی باشیم که راه رو پیدا کنیم و بتونیم از این تفاوت برای چند نفر دنیای قشنگ تری بسازیم. یا حداقل خودمون رو به خاطر این تفاوت سرزنش نکنیم و همین مدلی که هستیم با خودمون مهربون باشیم.