داستانی که میخواهم تعریف کنم داستان عده زیادی نیست، نمی دانم شاید هم بعد از روایت آن آدم هایی پیدا شدند که شبیه من بودند.

من همیشه می فهمیدم یک فرقی با بقیه دارم اما هیچ وقت نمی فهمیدم چه فرقی. تا نوجوانی چندان روابط خوبی با آدم ها نداشتم، وقتی که در جمع های خانوادگی بودم با همه احساس غریبگی می کردم. خیلی ها سعی می کردند که به من روابط اجتماعی  یاد بدهند، در مدرسه هم خیلی دوستان زیادی نداشتم، اما چون همیشه شاگرد اول بودم، معلم ها و بچه ها تحویلم می گرفتند. بعضی ها می گفتند خجالتی است، بعضی می گفتند مغرور است، بعضی ها می گفتند آن قدر درس می خواند که بلد نیست با بقیه چه طور رفتار کند.

من پنج ساله بودم که خواهرم به دنیا آمد. از همان روز دنیای من خیلی سخت تر شد، به خصوص که او با همه عالم و آدم از همان کودکی خوب ارتباط برقرار می کرد. کمی بزرگتر هم که شد نه می توانستم با او ارتباط برقرار کنم نه با او بازی کنم. حرف هایش و آرزوهایش را درک نمی کردم.

هم بازی های من هم سن و سال هایم نبودند، بیشتر با بازی با آدم بزرگ تر ها کیف می کردم یا در دنیای خیالی خودم غرق می شدم. بزرگتر که شدم خیلی بهتر شدم. کم کم قوانین دنیای آدم بزرگ ها را داشتم یاد می گرفتم. اما همچنان می فهمیدم که یک جای کار می لنگد.

وقتی در یک جمع بودم که حرف هایشان مورد علاقه ام نبود، خسته و دلزده می شدم و همیشه از خودم ناامید میشدم چرا بقیه خوشحالند، چرا من زود حوصله ام سر می رود. چرا من طاقت نمی آورم یکی حرف هایش تمام شود بی آن که میان حرف هایش بپرم. چرا این قدر از تولدهای دخترانه وحشت دارم.

کتاب ها و دنیاهای خیالیشان از نوجوانی بهترین پناهگاهم بودند. وقتی که احساس می کردم که من با همه اطرافیانم متفاوتم و دنیای آن ها را نمی توانم درک کنم.

با این که درسم خوب بود، اما همیشه احساس می کردم از بقیه عقبم، اعتماد به نفس نداشتم، فکر می کردم همه از من بهتر هستند. بدترین قسمت درس خواندن این بود که با کوچکترین سر و صدایی حواسم پرت می شد. همیشه باید یک جای ساکت و آرام می نشستم و درس می خواندم، البته اگر فکر و خیال می گذاشت.

یادم است که همیشه دنیاهای خیالی متفاوتی بسته به شرایط در ذهنم بود. و از آن جا که تحمل دنیای بیرون گاهی برایم سخت بود، چنان غرق در دنیاهای خیالی می شدم که خودم هم نمی توانستم واقعیت را از خیال تشخیص بدهم. تمرکز کردن روی درس هایی که دوست نداشتم سخت ترین کار دنیا بود.

همه بدبختی از هوش زیادم می آمد و بقیه که توقع داشتند با این میزان از هوش باید همیشه و همه جا نفر اول باشم. و هیچ کس نمی دانست که چه آشوبی در سر من است وقتی باید روی موضوعی که دوست ندارم تمرکز کنم. بیشتر قسمت نمره هایی که در امتحانات از دست می دادم به خاطر بی توجهی به جزئیات بود و همیشه برچسب بی دقتی می خوردم. و همه دائم بهم گوشزد می کردند که حیف است باهوشی اما این قدر بی دقتی.

اگر یک نفر از من انتقاد می کرد خیلی زود بهم برمیخورد و تا مدت ها از فکرش در نمی آمدم.

در مدرسه بچه آرامی بودم اما در خانه نه، همه اش با خواهرم مصیبت داشتیم. نمی توانستم تفاوت های شخصیتی او با خودم را درک کنم. هزارها ساعت بزرگترها برایم از نحوه رفتار با کوچکترها سخنرانی می کردند اما سر همه چیز دعوا بود و من منتظر کوچکترین اتفاقی تا عصبانی بشوم و از کوره در بروم.

هیچ وقت یادم نمی رود که یک بار که بچه بود روی صفحه مشق من نقاشی کشیده بود که سر به سرم بگذارد و واکنش من چه بود. یکی از کتاب های درسیش  را کامل ریز ریز کردم. بیچاره چه اشکی می ریخت. هنوز عذاب وجدانش بر قلبم سنگینی می کند. در عین حال خیلی هم احساساتی بودم. خودم فوری پشیمان می شدم و عذرخواهی می کردم و اشکم در می آمد. اما خب گاهی دیر شده بود. اما در لحظه ای که عصبانی میشدم مغزم شبیه آتشفشانی بود که هیچ جوره خاموش نمی شد و به هیچ صراطی مستقیم نبود.

خیلی وقت ها سر همین با آدم بزرگ ها بد برخورد کردم چون یک چیزی که از نظرم اشتباه بود را رک و راست بدون هیچ واهمه ای بهشان می گفتم و بهشان برمی خورد و همیشه پدر و مادرم بودند که خجالت زده می شدند و همه تلاششان را می کردند تا به من یاد بدهند که نباید همه جا فوری نظر مستقیمم را بگویم.

بی دقتیم، آخرسر کنکور هم کار دستم داد. سال ما درس زبان دو تا ریدینگ داشت و نمونه هایی که قبل از آزمون زده بودیم همگی یکی. من هم خیلی خوشحال سر جلسه به 95 تا از 100 تا سوال پاسخ دادم و ریدینگ که پشت دفترچه بود را اصلا ندیدم. حتی تعجب هم کردم که چرا وقت اضافه آورده ام و برگشتم به سوال اول. و جالب این بود که زبانم آن قدر خوب بود که در زبان رتبه ام دورقمی شد و اگر این ها را در کنکور ریاضی هم جواب داده بودم احتمالا نتیجه ای که می گرفتم متفاوت می شد.

دانشگاه که رفتم اوضاع خیلی بدتر شد. رفته بودم یکی از بهترین دانشگاه ها و سخت ترین رشته ها. طبیعی بود که هم کلاسی هایم همه شان از بهترین ها باشند. از شدت استرس داشتم جان می دادم و همه اش فکر می کردم همه هم کلاسی هایم از من بهتر و باهوش تر هستند. و اصلا من توانایی هم پا بودن با آن ها را ندارم. بارها به تغییر رشته فکر کردم و ترسیدم. همه زندگیم را روی درس خواندن گذاشته بودم تا از بقیه کم نیاورم.

کنکور ورودی کارشناسی آن قدر برایم وحشت زا و استرس زا بود که با خودم عهد بسته بودم دیگر هرگز هیچ کنکوری در زندگیم ندهم. برای رفتن به ارشد بدون کنکور باید جز ده درصد اول میبودم. این شاید بزرگترین انگیزه ام بود که همچنان با وجود همه استرسی که داشتم همه تلاشم را بکنم. در عین حالی که در تک تک ثانیه های این تلاش همیشه با خودم فکر می کردم بقیه از من بهترند و من در این دانشگاه و این رشته چه کار می کنم و جای من اینجا نیست. اما خب درس های دانشگاه را دیگر نمی شد با هوش زیاد مدیریت کرد. هر چقدر هم که باهوش بودم باید کلی وقت می گذاشتم.

سر درس بیشتر کلاس ها بعد از مدتی خوابم می گرفت و گیج می شدم و نمی توانستم درس را دنبال کنم و هیچ وقت در هیچ درسی جزوه درست و حسابی نداشتم. همیشه جزوه بقیه را می گرفتم. یک بار یکی از استادهایم که جمعیت کلاسش کم بود و من هیچ جوره سر کلاس نمی توانستم از تیررس نگاهش در امان بمانم، در راه من را دید، گفت چرا سر کلاس من همش خوابی، جوابی نداشتم. ساعتش هم سر صبح نبود که بگویم سر صبح کلاس گذاشته ای. مشکل درس و مدل درس دادنش بود.

اگر درسی برایم جالب نبود همیشه همین می شد، یا خوابم می برد یا در عوالم خیال خودم سیر می کردم.هر موفقیتی که به دست می آوردم می گذاشتم به حساب شانس و اتفاق. آخر سر چهار ساله کارشناسی را تمام کردم و جز ده درصد اول شدم اما با خون دل.

تا این که رفتم ارشد. آن جا دیگر خسته بودم. کمی به خودم ساده تر گرفتم. اما هنوز هم می فهمیدم که یک مشکلی هست. من باید پشت سرم زور و فشار باشد تا لحظه آخر یک کاری را تمام کنم.

بقیه هم کلاسی هایم مثل بچه آدم برنامه ریزی می کردند. کارهایشان را پیش می بردند اما همه زندگی من اگر زور و فشاری پشتش نبود می افتاد برای لحظه آخر و آن استرس لحظه آخر کشنده بود. ارشد دیگر عجله ای نداشتم. هی کشش دادم تا خودش تمام شود. وسطش کار را شروع کردم.

آن جا بود که داستان جدی شد. کار بود، درس دانشگاه نبود که شوخی بردار باشد. همیشه داشتم از استرس تحویل پروژه ها می مردم. به خصوص وقتی که نزدیکی های موعد تحویل میرسید. بلد نبودم کار را قسمت بندی کنم. همیشه رئیسم چه سخنرانی ها برایم می کرد در باب این که یک فیل را چه طوری می خورند قطعه قطعه، و غافل از این که من اصلا مغزم توانایی قطعه قطعه کردن چیزی را ندارد.

کار را دوست داشتم. در آن غرق می شدم. اما نمی فهمیدم چه طور از نقطه اول به آخر برسم. دیگر درس و پروژه دانشگاه نبود که مراحلش ازقبل روی کاغذ مشخص باشد. خودم باید مرحله بندی می کردم. خودم باید پله پله جلو می رفتم. و مغزم توانایی خرد کردن یک وظیفه را نداشت.

رئیسم رویم لقب سردسته اهمالکارها را گذاشته بود. باورش نمی شد یک نفر باهوش باشد اما نتواند یک پروژه را مرحله مرحله جلو برود. شب ها تا دیروقت گاهی می ماندم تا کار را تمام کنم. به من می گفت تو مرض اعتماد به نفس داری. چرا اعتماد به نفست این قدر کم است.

راست می گفت. در دلم یک درصد هم امید نداشتم که از پس یک کار برمی آیم. وقتی که جلو می رفتیم می دیدم که می شود. می دیدم که می توانم. اما در تک تک این لحظه ها ترس نشدن و بلد نبودن و کم آوردن من را می کشت. بعد از یک مدت هم کار تکراری شد. دیگر حوصله ام را سر می برد.

بدبختی زندگیم اصلا همین تکراری شدن بود.  برای شروع یک کار کلی انرژی داشتم. ایده می دادم، مثل بولدوزر شروع می کردم.  کمی که می گذشت مثل نوار قلبی می مانست که از پیک بیفتد و تا آخر خط صاف شود. انگیزه هم که نبود درست حسابی متمرکز کار نمی کردم.

یک بار موقع ارشد وقتی داشتم کار می کردم یکی از دوستانم برگشت و بهم گفت من واقعا تعجب می کنم تو چطور این دانشگاه قبول شده ای. حواست به تنها جایی که نیست کارت هست. راست میگفت. اگر کاری که داشتم انجام می دادم کار مورد علاقه ام نبود برایم تمرکز بر آن بزرگترین عذاب دنیا بود. در این مواقع شاید حتی صدای حرکت مورچه ها روی دیوار را هم می توانستم بشنوم.

از توانایی مدیریت احساساتم هم که نگویم بهتر است. کافی بود یک نفر به من بگوید فلان جای کارت اشکال دارد تا زمین و زمان را در ذهنم بهم ببافم و خودم را با خاک یکسان کنم. یک بار که رفته بودم اتاق استاد ارشدم، اشک در چشم هایم حلقه زد. برگشت گفت فوری هم که اشکت دم مشکت است. دست خودم نبود. استاد پروژه کارشناسیم هم یکبار به من برگشت و گفت، از تو لازم نیست بپرسیم نظرت چیست، صورتت خودش گواه امر است. راست می گفت. نمی توانستم احساساتم را پنهان کنم. صورتم و چشم هایم همه چیز را لو می داد. به خصوص وقتی عصبانی یا ناراحت میشدم.

از خیلی از اتفاق ها فاکتور می گیرم.

ADHD یا بیش فعالی در ایران با پسربچه هایی شناخته می شود که دائما سر کلاس وول می خورند، به درس توجه نمی کنند. نمی توانند آرام بگیرند. از همان موقع مدرسه، به خاطر بی توجهی این بچه ها به درس و ورجه وورجه کردنشان، این ها را می برند پیش مشاور و روانشناس.

اما این کلمه حتی ترجمه اش هم در ایران مشکل دارد. حتی در همین جا هم این کلمه، که مخفف اختلاف نقص توجه است کلمه کاملا درستی نیست.

همه ماجرا از آن جایی شروع می شود که مغز  ماها به اندازه یک آدم عادی دوپامین ترشح نمی کند. پس مغز برای دریافت دوپامین تصمیماتی می گیرد که جایزه فوری دریافت کند و دوپامین بیشتری در آن ترشح شود. بدون توجه به عواقب یک اتفاق تصمیمات آنی می گیرد.

گاهی به جای این که مثل یک بزرگسال رفتار کند، یک رفتار کودکانه و تکانشی از خودش نشان می دهد. قسمتی از مغز که به ارتباطات مربوط است دیرتر رشد می کند. ( راستش الان آن قدر ارتباطاتم خوب است که اگر برای کسی تعریف کنم نحوه برخوردم درکودکی و نوجوانی را با بقیه تعریف کنم، عمرا باور کند. )

ذهن یک نفر مثل من نمی تواند روی موضوعاتی که علاقه ندارد تمرکز کند، برعکس اگر چیزی را دوست داشته باشد، اصلا متوجه گذر زمان هم نمیشود. همین هم می شود که مثلا یادش می رود ساعت ها از زمان ناهار گذشته و همچنان مشغول انجام کار است. اما اگر موضوعی حوصله اش را سر ببرد، انگار دارند شکنجه اش می کنند.

هنوز هم که هنوز است، هر روز که اطلاعاتم درباره این اختلال بیشتر می شود، بیشتر می فهمم که همه این سال ها چه رنجی کشیده ام از شبیه بقیه نبودن. از عادی نبودن. از این که چقدر همیشه خودم را سرزنش کرده ام چرا مثل بچه آدم رفتار نمی کنم. این چرا و هزار تا چرای دیگر  که همگی زیر چتر این اختلال معنی پیدا می کند.

حالا در نزدیکی سی سالگی، انگار که قطعه گمشده پازل زندگیم را که سال ها در جستجویش بودم پیدا کرده ام و همه داستان زندگیم برایم معنادار شده است. حالا علت تک تک رفتارهایم را بهتر می فهمم و می دانم که کدام راه ها می توانند به من کمک کنند و خیلی از راه حل هایی که این سوال ها در کتاب های خودیاری خوانده ام نه تنها به من کمک نکرده بلکه تنها دانستنشان باری به دوش من اضافه کرده است، چرا که همیشه خودم را سرزنش می کردم که من که  همه این ها را می دانم، چرا نمی توانم به آن عمل کنم.

حالا می دانم که بزرگترین مشکل آدم هایی با این اختلال اصلا سر همین عمل کردن است. آدم هایی که هزار تا کار و وظیفه برای خودشان دست و پا می کنند تا از زیر انجام وظیفه اصلی که باید در بروند و آن را می گذارند برای لحظه آخر.

حالا بعد از سال ها به جای این که هر بار سر یک پروژه یا یک کار خودم را با بقیه و توانایی هایشان مقایسه کنم، حواسم هست که ذهن من یک مدل دیگر کار می کند. من قرار نیست خودم را با بقیه مقایسه کنم. باید تلاشم را بکنم تا بهترین خودم باشم. هر چند که بارها باز هم فراموش می کنم.

اما همیشه به این فکر می کنم که اگر اطلاعات بیشتری از این اختلال درایران وجود داشت، چقدر زندگی من می توانست عوض شود. چقدر من کمتر تحت فشار قرار داده می شدم. چقدر خانواده و اطرافیان من را برای خیلی از کارهایم کمتر سرزنش می کردند و به جای سرزنش می توانستند کمی کمکم کنند تا کم کم من هم بعضی مهارت ها را که یک بچه عادی به طور  طبیعی بلد است، تمرین کنم و یاد بگیرم، مهارت هایی مثل برنامه ریزی، مثل نداشتن رفتارهای تکانشی، مثل همدلی با اطرافیان و مهم تر از آن شاید همدلی با خود، مثل ایده آل گرا نبودن، توقع به جا داشتن از خود

راستش هنوز هم که هنوز است این اختلال آن قدر شناخته شده نیست. هنوز هم که هنوز است خیلی ها باور نمی کنند که یک نفر هم میتواند باهوش باشد هم این مشکل را داشته باشد. بارها در ایران زمان دانشگاه مشاوره رفتم و با آدمی که اضطراب دارد اشتباه گرفته شده ام.

همیشه هم از من دلیل برای حرف هایم می خواستند و وقتی نمره ها و دستاوردهایم را از سر اجبار گفتم ، مسخره ام کرده اند که چرا به هیچ کدامشان باور ندارم. چطور ممکن است یک نفر فکر کند همه این ها اتفاقی است. حتی همین جا هم مشاور اولم باز هم تشخیصش اشتباه بود. چون این اختلال رفیق و همراه اضطراب است و جدا کردنش از آن کار هر کس نیست.

نمی دانم این داستان به کسی کمکی کند یا نه. اصلا نمی دانم من جز چند درصد یک جامعه ام.

داستان زندگیم را مجبور شدم کوتاه و ناواضح بگویم. راستش ماجرای زندگیم فراز و فرودهایش خیلی بیشتر از این حرف ها بوده است. اما از وقتی که این ماجرا را فهمیده ام، حالم خیلی بهتر است. حداقل حالم با خودم خیلی بهتر از گذشته است.

هر چند هنوز هم که هنوز است هر روز سعی می کنم بیشتر از این ماجرای مغزم که ظاهرا سیم کشی اش با یک مغز عادی فرق می کند، سر در بیاورم. هنوز هم وقتی یک کتاب یا مطلبی درباره ADHD می خوانم، انگار که چراغ گرفته باشند بر تاریکی هایی که این سال ها در میانش سردرگم بوده ام. چیزی شبیه داستان موسی و حضرت خضر، آن جا که خضر برای موسی از علت انجام هر کار می گفت.

حالا من هم انگار هی دارد  تک تک کلاف های اتفاقات همه این سال های زندگیم باز می شود. تازه برایم روشن می شود فلان جا چرا این اتفاق افتاد، فلان جا چرا این تصمیم را گرفتم. چرا این احساسات را در میان آن واقعه داشتم و خیلی چراهای دیگر.

 

 

پ.ن : این نوشته متاسفانه اصلا ADHD فرندلی نیست چون طولانی است، ولی نوشتن یکی از هایپرفوکس های من به حساب می آید. وقتی که زمان برایم بی معنا می شود.