نوشته بود که کاش PMS  قرص داشت و من هر ماه سه چهار روز رو با این خلق سر نمی کردم

علاوه براین که بهش حق میدم

به خودم و خیلی از دوستانم نگاه می کنم که سال ها بی اینکه بدونیم ADHD  چیه، باهش سرکردیم و نفهمیدیم چرا هر روز این قدر کلافه ایم و حالمون خوب نیست.

الان هم که فهمیدم، همچنان حق رو به اطرافیانم میدهم که ندونند در مغز من چه می گذرد

حتی گاهی ماهایی هم که ADHD داریم، به سختی همدیگه رو درک می کنیم، وای به حال درک یک آدم نوروتیپیکال از دنیایی که در سر یک نورودایورجنت می گذرد.

نه این که این جمله ها از سر ناامیدی باشه، که نسبت به آینده پیش رو امیدوارترینم .

روزی که دیگه ADHD ، اوتیسم یا همه زیرشاخه هایی که جز نوردایوجنت بودن به حساب میاد، اون قدر شناخته شده هست که روش های متناسب با اون کشف شده و بچه های نورودایورجنت صاحب اختلال شناخته نمیشن.

بلکه میدونند توانایی های متفاوتی دارند که باید یاد بگیرند ازش به درستی استفاده کنند و بیخودی سال ها وقت و انرژیشون رو در راه هایی که برای اون ها  کار نمی کنه، تلف نکنند و دنبال حرف های هر روانشناس ننه قمری که جز چند فصل از کتاب روانشناسی، چیزی از دنیای ماها نمی دونه نروند.

اما اینا چیزی از غصه هر روزه ام از شنیدن این که دارو کمه، مامان بابام مخالف دارو مصرف کردنم هستند، هزینه های تراپی زیاده، پیدا کردن تراپیست خوب سخته، یا دیدن گروه تلگرامی  ADHD  ها که فقط دارند ناله می کنند و به بقیه این حس رو انتقال میدن که دنیا به آخر رسیده کم نمی کنه.

 من هر روز با این فکر بیدار میشم که حالا که تو این نقطه از زندگیم هستم، حالا که این همه آدم درست و حسابی بر حسب شانس یا هرچی سر راه من قرار گرفتند و به من کمک کردند که کم کم خودم رو میون همه سرگشتگی های دنیا پیدا کنم. از من برای بقیه چه کاری بر میاد؟

منی که شاید دو سال پیش اگر کسی به من نزدیک تر بود، میدونست که دیگه هیچ شوقی برای موندن تو این دنیا ندارم از بس که دنیا برای حضور یک نفر مثل من که کمی متفاوت بود جای تنگی بود.

اما الان رنگ زندگی برام عوض شده، پر از شوق زندگیم و امید جای همه اون نشدن ها و کافی نبودن ها رو گرفته.

چون خیلی ها به من اعتماد کردند و بدون قضاوت حرفم رو شنیدند. تفاوتم رو پذیرفتند و به من کمک کردند که مسیر خودم رو پیدا کنم. خیلی از غریبه هایی که بیشتر از آشناها و نزدیکانم دوباره بذر اعتماد رو در دلم زنده کردند.

اما اگر از من بپرسند که مهم ترین تغییری که سبب شد با این دنیای مدرن که قوانینش متناسب با تو طراحی نشده کنار بیای چی هست، اعتراف می کنم :

شناخت احساساتم، پذیرفتنش، و فرصت دادن به خودم برای تجربه همه اون حس ها

بدون این که از تجربه اون حس واهمه داشته باشم و البته بدون این که توش غرق بشم و اون حس رو همیشگی بدونم.

باور دارم که شناخت هیجانات و دادن فضای امن برای تجربه اون ها، بیشتر از هر نوشداروی روانشناسی دیگه ای برای آدم هایی مثل ما اثر می کنه.

حالا شما بیا برا ما سه ساعت سخنرانی کن بگو طرحواره کمال طلبی و بازداری هیجانی و رها شدگی و کوفت و زهر مار داری! ( کاش یک نفر محض رضای خدا پیدا می شد و حداقل یک ورکشاپ چند ساعته برا اینا مثل خودشون می گذاشت و یکم دانش اینا رو به روز می کرد. )

واقعا ضربه ای که بعضی از این عزیزان روانشناس به زندگی خیلی ها می زنند، هیچ کس به دشمنش هم نمیزنه. و خب روان آدم مثل عمل پزشکی نیست که اگر طرف اشتباه کرد، بشه بری ازش شکایت کنی.

بدتر آدم کلی هم کیف می کنه که آخ دیگه ریشه مشکل رو فهمیدم. مثل کسی که چاقو رو میدن دستش، اما بهش یاد نمی دن از چاقو چطور استفاده کنه و ما ایرانی ها اغلبمون به این چاقو مجهزیم.

به عنوان آدمی که در همه این سال ها روشی نیست که دنبالش نرفته باشم، و سخنرانی که دنباله اش رو نگرفته باشم و چه آدم های به ظاهر بزرگی که دنبال کردم و سال ها من رو از خودم دورتر کردند،

شنیدن ساعت ها سخنرانی هرگز جای تجربه های حسی و شناخت عمیقی که از احساسات و گذرا بودنشون به دست میاریم رو نمی گیره. 

و این روش خودش جز روش های سهل ممتنع هست، همونی که در عین آسون بودنش گاهی خیلی دشواره.

از وقتی که روش هایی رو یاد گرفتم که به احساساتم متصل تر بشم و اون ها رو بهتر بشناسم، خطاب به این روش ها میگم نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی، سنگدل این زودتر می آمدی، حالا چرا! 

واقعا نوشدارو هست اما دیر کشفش کردم.همش فکر می کردم مسیر از راه های پیچیده می گذره.اینجا خیلی کم در موردش نوشتم اما اگر عمری باقی بود بعدا بیشتر ازش می نویسم.

از این که چقدر مهمه که از بچگی به فرزندمون emotion regulation  یا تنظیم پیچ احساساتش رو یاد بدهیم.

پ. ن : مولانا به نظرم اینا رو فهمیده بود، این شعر رو که ازش یافتم، کرک و پرم ریخت.

تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده‌ست

چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند

دل تو مثال بامست و حواس ناودان‌ها

تو ز بام آب می‌خور که چو ناودان نماند